یکی دو شب بعد من و نگار و نوشین تو اتاق میخوابیدیم شبا تازه جرعت پیدا کرده بودیم موقع خواب برقارو خاموش کنیم
همه خواب بودن من بیدار مونده بودم خوابم نمیبرد یه احساس سنگینی و سرما داشتم و احساس میکردم الان اگه توی هال رو نگاه کنم جن میبینم ترسیدم خیلی سخت گذشت تا اینکه نزدیکای صبح خوابم برد
من میخوام رو تخت اونوری شم میترسم .خدا چیکارت نکنه
فرداش نوشین بهم گفت کاش دیشب بیدارم میکردی گفتم چرا
گفت از وقتی خوابیدم تا سه چهار صبح بختک افتاده بود روم نمیتونستم تکون بخورم فقط نگاهم روی پنجره آشپزخونه قفل شده بود که میدیدم یکی شبیه پیرمرد پشت پنجرست داره داخلو نگاه میکنه منتظره بیاد تو!خیلی عذاب کشیدم و اینا
وای دندونهام ریخت
خوابتون برد و بختک افتاد روتون .؟؟
اون شب هم گذشت فرداش خالمینا اومدن خونه و ما گفتیم پس شب میریم خونه دخترخاله بزرگم مائده خودمون تنها باشیم
اون شب خیلی ترسناک بود😞 من و نگار و نوشین و مائده بودیم سحر رفته بود خونشون
نشسته بودیم که مایده گفت بچه ها بیاین اینی که میگمو چشاتونو ببندیدن تصور کنین
یروز آفتابی سوار ماشین میشیم خودمونیم میخوایم بریم جنگل داریم آهنگ میخونیم ، به اینجاش که رسید دیگه نگفت، نوشین گفت من داشتم تصور میکردم اون پیرمردو هم دیدم تو جاده داشت نگامون میکرد
یهو مائده گفت تو هم دیدییش منم دیدم بعد تعریف کردن متوجه شدیم قشنگگگ عین هم یه صحنه رو دیدن و یه پیرمرد که کلاه و سوییشرت شبیه من تنشه وسط جادست!!!
خداروشکرامشب نامزدم پیشم خوابیده
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
24 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز