خاطره ترسناک من 👻👻👻

برقارو خاموش کردیم فقط فلش گوشی سحر روشن بود
دستامونو گذاشتیم دوباره همون جمله هارو گفتیم 
شاید باورتون نشه دیدیم سکه داره تکون میخوره😳😳 آرووم تکون خورد رفت رو "س" 
مارو میگی کرررکو پرمون ریخت گفتیم سلام 
آیا تو مامان بزرگمونی؟؟ رفت روی خیر!!
گفتیم پس کی هستی؟؟ روی حروف حرکت کرد و کل چیزایی که فلش رفت روش شد "غشپه"
 گفتم تو بودی که امروز لباسارو گذاشتی جلوی در؟ رفت روی خداحافظ!!

تو حالت شک بودیم که نوشین گفت من ایندفعه سوال میپرسم میخوام روح بابابزرگ بابامو احظار کنیم
دوباره دستامونو گذاشتیم گفتیم میخوایم فلانیو احظار کنیم 
 یهو خیاری که شکونده بودم تکون خورد 
 و سکه رفت رو خیر
گفتیم پس تو کی هستی؟؟ 
ایندفه تند تند دستامون کشیده میشد روی حروف حرکت میکرد و نوشته شد "ثحوح" نوشین گفت چرت و پرت نگو اسم واقعیتو بهمون بگو
دیدیم فلش روی سکه آرووم حرکت کرد رفت روی کلمه شیطان!! 

بچه ها طولانیه ها من میزارم هرکی دوست داشت بخونه👀

 رنگمون پرید به هم نگاه کردیم گفتیم میخوایم تو از اینجا بری خداحافظی کن و برو فلش رفت روی خیر! به زووور سکه رو بردیم رو خداحافظ نوشین گفت تورو برمیگردونم به همونجایی که ازش اومدی برو و دیگه اینجا برنگرد دوباره رفت روی خیر😳 
گفتیم چی میخوای از ما رفت روی کلمه شیطان قشنگ داشت باهامون بازی میکرد انگار بعدش رفت روی خداحافظ 
اینجا همه دستمونو برداشتیم بجز نوشین، دیدیم باز حرکت کرد رفت روی خیر بعدشم خدافظ یعنی این مسیر ۳ یا ۴ بار طی شد 

دیگه اینجا واقعااا ترسیده بودیم هممون سریع قسمتایی که روی کاغذ اسم خدا داشت و جدا کردیم بقیشو سوزوندیم 
نشستیم شروع کردیم آیت الکرسی و سوره جن خوندن پشت هم میخوندیمش پنجره رو هم بستیم..
 

بعدش رفتیم توی‌گوگل زدیم معنی غشپه اومد فریب دادن!! 
بعدش ثحوح رو زدیم اومد یعنی "با ذکر نام" ، "بنام"
فکر کنید اول رفت روی ثحوح بعد شیطان یعنی باذکر نام شیطان😑😑

توی جمع ما نوشین انگار میتونه چیزایی رو ببینه که ما تواناییشو نداریم مثلا باارها شده من و اون تو یه مکانیم که اون یچیزی میبینه بهم نشون میده ولی من نمیبینمش

اون شبم من و اون رفتیم تو حیاط دیدم خیره شده به پشت حیاط وقتی رفتیم تو بهش‌گفتم چی دیدی گفت یه چیز قرمز که انگار از مواد مذاب تشکیل شده بود داشت نگاهمون میکرد که غیب شد!!

ما اون چند روز مخصوصا شبا تنها هم بودیم چنتا دختر تو یه خونه خارج شهر با اون اتفاقات واقعا ترسیده بودیم و نمیتونستیم قضیه رو به کسی بگیم چون خودمونو سرزنش میکردن..

خلاصه این گذشت و