سه سال پیش خاهرم باردار بود تو ماه های آخر بودش..مامانبزرگم همیشه میگ تا بچه دتیا نیومده گهواره اش یا تختشو رو نبندید...ما یه هفته قبل دنیا اومدنش بستیم گهواره رو شب من و مامانم تو اون اتاق خابیدیم بعد به مامانم گفتم بیدار شه بریم دسشویی(من ی خورده شبا ترسوام)بعد باهام اومد تا وسط هال جلوم بود یهو دیدم نیستش نگا تو اتاق کردم مامانم اونجا بود خاب بود بدو رفتم پیشش گفتم کی اومدی خابیدی گف من اصن بیدار نشدم..تا چند شب ی زن رو بالای گهواره میدیدم ک گهواره رو تکون میداد قیافشم یطوری بود بعد خاهرم ک زایمان کرد همش گریه میکرد میگف چنتا چیز عجیب همش دورم وایمیستن....(منم اعتقاد ندارم ولی ب چشم دیدم)حتی چله عروس هم بنظرم راسته با اینک اول باور نداشتم....لطفا توهین نکنید اگ باور نکردین کامنت نزنین