فقط ببینید ...
غذا سفارش داده آورده توی تخت،
من با این گلویی که به زور باهاش نفس میکشم چطور غذا بخورم؟
چطور بهش بفهمونم من این دلسوزی ها شو نمیخوام؟؟
خب پس این رو بکن بزرگترین انگیزه برای بهتر کردن شرایطت قربونت برم
باور یه روز ی پسر کوچولو بهم گف چرا خدا ب بعضیا بچه میده ب بعضیا نه
پرسیدم چطور گفت اخه بعضی از مامان باباها لیاقت بچه ندارن
یکم بیشتر سوال جواب کردم که فهمیدم روز قبل قصد خودکشی داشته بخاطر والدین و مشکلاتشون ، میخواسته از یه پنجره خودشو بیرون پرت کنه که موفق نمیشه حتی مادرپدرش متوجه این ماجرا نشده بودن اگر موفق هم میشد ن علتشو میفمیدن نه میتونستن نجاتش بدن فقط خدا رحم کرده
من با والدینش مطرح کردم و اوضاع بعد این مسئله لااقل ب ظاهر و جلوی بچه بهتر شده و روانش اروم تره حتی رابطه ی زن و شوهریشونم تا حدی بهتر شده
اینقدر با شما صحبت کردم فقط قصدم کمک بود چون این موضوع تن منو لرزونده اما همه چی مشروط ب تلاش شماست
ان شا الله خدا گره کور زندگیتون رو باز میکنه بزودی و میای از بخیر گذشتن این روزا تعریف میکنید
بخاطر بچه ت بخور بخاطر بچه ت بلند شو
یه ساعت باهاش برو بیرون خییییلی سخته اما برو یه ساعت پارک بذار اون لذت ببره
بذار بدونه هنوز مادرشو داره و حواسش بهش هست فک نکن فقط با رفع نیاز پوشوندن و خوروندن و خوابوندن میشه مادری کرد حس امنیت و ارامش بده هرچند کم هرچند سخت
اون بچه باهمه بچگی و کم سنی و خامی ،اومده بهت دلداری داده بغلت کرده سعی کرده حالتو بهتر کنه ، شماهم بهش این حسو بده ک قدردانی و موثر و مفید بوده
شما هرچقدر دیرتر درمانتو شروع کنی درمانت سختترمیشه.
شما مثلا تحصیلکرده این،مادردوتا بچه این باید بتونی ازتخت بلندشی و محکم و قوی باشی و شرایط رو مدیدیت کنی.
اینکه هرروز شرایطو بدترمیکنی ووقعا قابل هضم نیست چون خودت میدونی نیازبه درمان داری. و چون اتفاقهای اطرافت الان خوب نیست شرایطت رو داره بدترمیکنه.
ازکارشوهرت ناراحت نیستی چون حتما پیش خودت میگی اگه من باهاش بدم اونم بده و حتما عذاب وجدانتو کمترمیکنی.
بلندشو برو دکتر و حالت خیلی قابل کنترلتر میشه.
سردیت هم بخاطر افسردگی هست.
من خودم دچارافسردگی بعدزایمان شدم و واقعا یاداون روزام میفتم حالم بدمیشه.ودیگه بایددارومو قطع کنم کم کم
با این ک حرکت شوهرتون خوب نبوده ولی من تا حدی بهش حق میدم
بنظرم ایشون درست میگند شما خیلی نسبت ب ایشون و بچه هاتون بی توجه هستید!!
بچه هاتون توی سن حساسی هستند واقعا انصاف نیست ک شما رو اینطوری ببینند بعد شوهرتون هم ک داره تمام تلاشش رو داره میکنه ک شرایط برادرتون بهتر بشه.
ی خورده بیشتر حواستون بهشون باشه
واقعا دوست داری خانوادت ب غیر از زندگی برادرتون درگیر و ناراحت زندگی شما هم باشند؟
ممنون عزیزم.
آره..همون لحظه یه دفعه به خودش اومد سریع گردنمو ول کرد... کمکم کرد حالم رو به راه شد...
ولی بعدش کلی بهم لعنت گفت که چرا به مرز انفجار رسوندمش.
گفت راستی راستی داشتم خفه ات میکردم. نزدیک بود واقعا بکشمت...چرا منو عصبانی می‌کنی که به این حال بیوفتم.
