تلفنهای این شهر هم اون شب قطع بود
محمد یه سر اومد خونه و شام خورد
میخواست بره که بهش گفتم یه ساعتی بمون و بعد برو سرکار
تازه رو تخت درز کشیدم که....
همون اتفاق افتاد و من چند تا لباس آؤیا رو برداشتم و رفتیم بیمارستان
به محمد گفتم مطمئنم از این در سه تایی میایم تو
و اون میگفت نه