این موهبت الهیست که صبحگاه چشم بگشایی و یادت بیاید دوستانی داری
آبی تر از آسمان ؛
روشن تر از صبح ؛
زلال تر از شبنم...
دوستانی که خود خورشیدند..و سپاس پروردگار را به خاطر این نعمتش....
ماما ماری عزیزم راستش من برای درمان خیلی تنبلم نه که سنم کمه و 14 سال هم کمه برای انتظار گذاشتم سال جدید بشه که دیگه بشه 15 سال چون عددش هم روند تره
این روزها حسابی ورزش می کنم تا حداقل مشکلات من کمتر بشه و فقط بمونه مشکل شوشو ...
دیگه بار آخر هست برای همین می ترسم بروم دنبالش چون اگر نشه دیگه هیچ فرصتی ندارم ...
محیای نازنینم دقیقا وقتی داشتم می نوشتم به این که می گفتی فکر کردم (دعا) راستش اینقدر سال های انتظار من زیاده که دیگه دعا یادم رفته ... آن سال ها سر سفره هفت سین با شوشو از ته قلبمون دعا می کردیم که سال دیگه ... خدا همه چیز داد جز همین . یه روزهایی فکر می کردم حتما حکمتی هست ولی هر چی بزرگتر شدم فهمیدم توی این همه دوست و آشنا و فامیل فقط حکمت من اینههههههههه دیگه از خدا نخواستم اگر یه روزی به قول همه صلاح بدونه میده هر چند که این همه انرژی از من گرفته شد ... و تمام عمرم مثل همین الان باید بگویم اگر به موقع بچه دار شده بودم الان 13،12 ساله بود ... مثل من و خواهرم که با مامانم بزرگ شدیم بچه من هم باید اینطوری می شد ...
دیگه همه فامیل فکر می کنند اگر خدا دنیا هم بهم بده چون بچه ندارم پس خوشبخت نیستم باور کن اینا ذهنیات خودم نیست شنیدم که گفتند
البته امضام هم یه جور دعا هست دیگه
دیگه از خدا بچه نمی خواهم اگر دلش خواست بده
خدا به من همه چیز داده ولی از اونجایی که قانون روزگار اینکه یه جای کار باید لنگ بزنه مال من هم اینجاست ...
چیستا جونم یادته یه روز دل نگرونیت را اینجا نوشتی اونا همیشه دل نگرونیه من هم هست ....
راستی محیا جونم خوشحالم که خوبی دختر مهربون ای لاو یو