غذادرست کرده بودم چون غذام باب میل آقا نبود غذای مورد علاقش با زحمت گذاشتم چن ساعت روش زحمت کشیدم خوب نشد برنجش خام پرروغن شد
سفره باعشق چیدم دادزد خودتم کوفتی غذاتم کوفت گمشو ازجلو چشم غذاحیف کردی ملت گشنه آن هیچی پیدانمیکنن بخورن
نمیدونم چی شد غذام خراب شد زد برنج ریخت توسفره جمع کردم من ازغذا خوردم خوب بود ولی... گفت میرم پایین غذابخورم خونه مامانش
گویا غذانداشتن برگشت خونه منم غذانخوردم ازصبح فقط یه لقمه نون با گریه سفره جمع کردم همش تودلم میگفتم خدایا نباید سفرمون اینجوری جمع میشد
برگشت گفت یه کوفتی بیار منم باگریه اروم فقط اشک میریختم
سیب زمینی پوست کندم گفت نمیخورم بعد همون غذارو گفت برام بیار
غذاشو دادم شستم رفتم اتاق تمام مدت ازخدا خواهش کردم بمیرم خسته شدم اززندگی کردن
بعد که پلکم سنگین شد آمد بالش گذاشت زیرسرم که بیاد ازدلم دربیاره
شروع کرد اون چه غذایی بود منم ناراحت ترشدم رفت آب بخوره لیوان گرفتم گفتم بزارمنم حرفاموبزنم وقتی لیوانو گرفتم کمی آبش ثاشید روش بعد اونم لیوان تودست من زد آبش ریخت روم هلم داد باسر خوردم زمین
سرم به قدری درد گرفت که الان سردرد خفیف دارم... حالم بده
نمیتونم برم خونه بابام بحثمون میشه گوشی برمیداره به بابات زنگ بزنم بیاد ورت داره ببره ازت راحت شم
خونه بابام جایی ندارم برم بابام گفته اگه برگردی دیگه منو نمیبینی
مامانم خیلی بداخلاقه تابه الانش منو میزد حالم بده
خیلی بد جایی ندارم حرفی نمیتونم بزنم کاش کسی داشتم
اصلا نمیخوام خدایا مرگمو برسون