2777
2789
عنوان

داستان واقعی زندگی رعنا

| مشاهده متن کامل بحث + 748 بازدید | 72 پست


نترس شده بودم یا پوستم کلفت شده بود که نمیترسیدم ...تا جلوی در همراهیشون کردیم و قرار شد که بهشون خبر بدیم ...همین که رفتن رو به اقام گفتم :بریم دنبالشون من باز اون زن رو دیدم بریم تا کاری نکرده ...

اقام نمیخواست زیر بار بره ولی مامان قانعش کرد و راهی شدیم ...با فاصله زیادی از اونا میرفتیم و از دور نگاهشون میکردیم ...گاهی میخندیدن و گاهی حرف میزدن ...جالبتر از همه دیدن اون زن جلوتر از اونا بود و کسی جز من نمیتونست ببیندش ...اونا رفتن خونه اقوامشون و اون زن هم ناپدید شد و ما برگشتیم ...وقتی وارد خونه شدیم تموم اتاق ها پر شده بود از تکه های استخوون جویده شده و بوی گندی که میداد ...اینه تو اتاقمون کف زمین بود و خبری از دزد نبود و مشخص بود کار کسی دیگه است ...مامان و اقام همون شبونه همه جارو اب کشیدن و تمیز کردن ...اقام تکه های استخون رو تو باغچه دفن کرد و من از نگاه کردن تو اینه وحشت داشتم ولی یه حسی میگفت امشب کمال قراره بمیره ...

بیدار موندم و چشمم به در بود که خبر مرگ کمال بیاد و برعکسش هیچ خبری نشد ...اقام از من کنجکاوتر بود ...چایشو تلخ سر کشید و بهم گفت :میرم یه خبری بگیرم ...نمیدوکم رعنا اگه اینبارم برای اون جوون اتفاقی بیوفته شاید دیگه اجازه ندم هیچ وقت خواستگاری در این خونه رو باز کنه ‌...

سرمو پایین انداختم و گفتم :حق داری اقا از اولم نباید میزاشتیم ...چند نفر الکی مردن و معلوم نیست من چمه ...دعایی ام یا جن زده ...

_هیچ کدوم سید میگفت همزاد داری و بخاطر اونه ...ولی انگار همه چیز درست شده ...

مامان برامون نون تازه اورد و گفت :همزاد چرا ...اون شب که رعنا بدنیا اومد دوقلو بود یادته یه قولت مرده بود و مرده به دنیا اومد یه دختر بود ولی تو میگی یه پیر زن میبینی نه یه جوون ...

با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم :یه خواهر دوقلو داشتم ؟

_اره بهت نگفتم چون نمیخواستم افسرده بشی یا افسوس بخوری ...ولی اون روز تو تنها نبودی که بدنیا اومدی ...باید اینو به سید میگفتم شاید بخاطر اونه ...من نه تو بچگیت جای سنگین بردمت نه جایی اب جوش ریختم ولی بازم نمیدونم چرا اینطور شد و حالا چرا باید اینطور جلوی چشم هام غصه خوردنتو ببینم

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


حرفهای مامان داشت میترسوندم و نمیدونستم چی باید بگم ولی حس بدی داشتم که کمال ممکنه اسیب ببینه ...صبح شده بود و هوا روشن بود .مامان دعا میخوند و منم نگران بودم تا بالاخره اقام خبر اورد که اتفاقی نیوفتاده اول از همه خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم‌دوباره بریم سراغ اون سید و اقام گفت فردا میریم و انگار اونم دلش قرص شده بود و میدونست که اون همه مصیبت داره تموم میشه ...بالاخره چشم هام گرم خواب شد و مامان و اقام رفتن تا سر زمین کار کنن ...خواب قشنگی میدیدم که بچه دار شدم و تو خواب خیلی خیلی خوشحال بودم ...نوازش موهام از خواب بیدارم کرد ...بالا سرم نشسته بود رگهای بدنش از زیر پوست مشخص بود و شاید تو دهنش که بهم لبخند میزد هزارتا دندون داشت و از پشت اون دندونهای وحشتناک بهم لبخند میزد ...موهاش انقدر بزرگ بود که روی زمین ریخته بود و بهم خیره بود ...چشم هاش سفیدی نداشت و تمام سیاه بود ...زبونم بند اومده بود و از ترس فقط نگاهش میکردم و اونم گردنشو خم کرده بود و بهم خیره بود ...نفس کشیدن یادم رفته بود و انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد ...صدای در اتاق که اومد مثل یه سایه رفت و چسبید به سقف ...مامان بود که برگشته بود ...من خیره به اون بودم‌و پلک هم نمیتونستم بزنم ...مامان خوشحال نشست و گفت :اقات خبر داده جوابمون مثبت و گفتن اخر هفته برای بله برون مهمونامون رو دعوت کنیم تا الان چرا خوابیدی بلند شو الان اقات نماز بخونه میاد ناهار بخوریم ...اخر هفته مگه کیه فقط دو روز مونده ...مامان نگاهم کرد و از اینکه تکون نمیخوردم ترسید و کنارم نشست ...اب دهنشو به زور قورت داد و گفت :رعنا زنده ای مادر ...دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد ولی دست خودم نبود نمیتونستم تکون بخورم و فقط به اون که به سقف چسبیده بود خیره بودم‌...مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و سرشو بالا گرفت و شروع کرد به لرزیدن ...اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ترکید و روی سرمون ریخت و شروع کردیم به جیغ زدن ...

انقدر جیغ کشیدیم و فریاد زدیم که اقام اومد داخل ...تمام اتاق رو شیشه خورده لامپ برداشته بود و خبری دیگه نبود ...مامان تازه فهمید که من چی رو به چشم میبینم ...بنده خدا مامانم لکنت زبون گرفت و بی اختیاری ادرار و لباسشو خیس کرد ...اقام وحشت زده کمک کرد فرش رو اب کشیدیم و مامان بیچاره یه گوشه افتاده بود و از ترس حرف نمیزد ...

همه میگفتن سکته خفیف کرده و کسی خبر نداشت که چی به چشم دیدیم و از ترس اون به اون روز افتاده ...اون قسمت از موهامو که دست کشیده بود سفید شده بود و بی دلیل رنگش عوض شده بود

لایکم میکنید فردا بخونم خوابم  میاد الان😶

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗


مادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته...پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون...‌مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت:لیلقات نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمنوتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود...

کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..‌اقام گفت:شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا...تو یه روز که خانمم بهتر شد ازتون پذیرایی کنم ...

مادر کمال بهمو برد تو حیاط و خواست دور از مردها حرف بزنیم و گفت:دخترم بالاخره کمال هم مرده و نباید تو نامزدی زیاد فاصله بیوفته بینتون من با اقات صحبت کردم...مادرت تا بهتر بشه عقدت میکنم و بعدش جشن بگیرید...من نمیخوام خدایی نکرده تو رو از دست بدم

کمال گفته ازت بپرسم و خاطر جمع بشه که توام دلت باهاش راضیه...

سکوت کردم و از خجالت سرمو پایین انداختم...خندید و گفت:پس حسابی مبارکتون باشه من برم کارهای عقدتون رو بکنم تو هم مراقب مادرت باش تا زودتر خوب بشه میخوام عروسمو تو لباس سفید عروسی ببینم...تا جلوی در همراهیشون کردم و کمال از نبود اقام استفاده کرد و گفت:خیلی چادرتون بهتون میاد و با لبخند من رفت...

آقام برگشت داخل و اقام گفت:دیدی کلام خدا رو سید نوشته و اون همزادت ولت کرده...

_ولم نکرده اقا من خودم رفتم میوه بیارم دیدمش اون پشت اون درخت گردو بود...

اقام با شنیدن درخت گردو به فکر فرو رفت و رفت بیرون...مامان بهتر میشد و یه هفته گذشته بود روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا بهتر شد و تونست بهتر حرف بزنه و سر پا بشه ...

قرار بود عاقد که از فامیل های کمال بود بیاد و عقدمون کنه و تا بعد جشن بگیریم...اون روز ارایشگر اوردن و قرار بود صورتمو اصلاح کنن .مادر کمال کلی خرید کرده بود برام و چه خبر بود با دایره ارایشگر رو اوردن خونمون تا بعدش چادرمم برش بزنن...انگشتر کمال تو انگشتم بود و انصافا دلم پیشش..فامیلای ما بودن و کمک دست مامان شده بودن...بزن و برقصی برپا بود و صورتمو اصلاح میکردن و من از دردش مینالیدم...دیگه خبری از اون صورت پر از مو و دخترونه نبود و جاشو به یه ابروی باریک و صورت تمیز مثل پنبه داد...بزن و برقص لباسهایی که برام اورده بودن رو نشون میدادن و چادرمو روی سرم انداختم و با صلوات قیچی زدن و روی سرم انداختن و با نخ سفید کوک میزدن....



شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام میرقصید...مادر کمال بهم دوتا النگو داد و یه گردنبند دور گردنم بست و گفت:مبارکت باشه انشا...خوشبخت بشید به پای همدیگه پیر بشید...

مامان کنارم نشست و از طرف اقام و خودش اونم یه النگو از النگوهای خودشو دستم کرد و تو گوشم گفت:از اون خبری نیست!؟

نگاهش کردم و گفتم‌:نه مامان نیستش خداروشکر انگار ولم کرده و رفته پی کارش...

_خدا کنه من که دلشوزه دارم مبادا اتفاقی بیوفته...

با کوچکترین صدا من و مامان میترسیدیم  و صدامون در نمیومد...به کسی هم نمیتونستیم بگیم..چادر بریدن که تموم شد و کم کم مهمونا رفتن و کمال و مادرش موندن .چون اونا جای دیگه زندگی میکردن مهمون زیادی نداشتن و حتی پدرشم نیومده بود...مامان با کمک مادربزرگم برنج ابکش کردن و چند تیکه مرغ سرخ کردن و لای برنج دم گذاشتن...وفور نعمت بود خونمون و سالاد درست کردم و از اینکه اقام بخواد نگاهم کنه خجالت میکشیدم که بخواد ابروهای باریکمو ببینه...تو اشپزخونه موندم و همونجا نشستم...روی گلیمش اشغال بود اونا رو جارو زدم و به چادرم که روی سرم خودنمایی میکرد خیره بودم...با صدای سرفه از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و از ترس زبونم بند اومد...کمال بود خودشم خجالت کشید و تازه یاالله گفت و میخواست برگرده که پشیمون شد و گفت:شرمنده نمیخواستم بترسونمت...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده کاری داشتین؟! چیزی لازم دارین؟

_نه حاج اقا اومده گفتم بیاید برای عقد خوندن...مامانم گفت من بیام صداتون بزنم...

لبخندی زدم و گفتم الان میام دستهامو بشورم...اومد جلو شیر اب رو باز کرد و دستهامو شستم و گفت:خیلی بهتون میاد...

سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون مادرتون زحمت کشیده خریده چادر خیلی قشنگیه...

خندید و گفت:نه من صورتتون رو گفتم خیلی خوشگلتر شدی امیدوارم لیاقتتو داشته باشم...تازه انرژی گرفتم و سرمو بالا گرفتم ولی سایه کسی رو توی سماور استیل میدیدم...میدونستم همون نزدیکی هاست و ازش میترسیدم که باز همه چیز رو خراب کنه، کمال کنار کشید و گفت بریم داخل منتظرن..و رفتیم داخل...

خوب

فقط 11 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
😍😍😍😍  روزای خوبی  در راهه       تیکر بارداری نیست                         قبل از  صفر شدن تیکر با ارزوم میرسم امسال سال منه😍😍😍😍😍😍😍 مطمئنم
داشتم گریه میکردم گریه‌یا‌دم رفت

باز خوبه🤣🤣

فقط 11 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
😍😍😍😍  روزای خوبی  در راهه       تیکر بارداری نیست                         قبل از  صفر شدن تیکر با ارزوم میرسم امسال سال منه😍😍😍😍😍😍😍 مطمئنم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   dandan78  |  6 ساعت پیش
توسط   نی_نی_یار_گمشده  |  7 ساعت پیش