اون شب قرار و مدارا گذاشته شد تا برن و برای روز مبارکی بیان تا هم محرمیت بخونیم هم مهمون دعوت کنیم...اخر شب بود و رختخوابارو بردم و براشون پهن کردم...برگشتم تو حیاط تا برم توالت و بخوابمکه یه صدای زنونه صدام میزد ...همون بود تنم شروع کرد به لرزیدن پشت درخت گردو بود و من قشنگ دستشو با ناخن های بلندش میدیدم که روی درخت گذاشته ...نمیتونستم حتی جیغ بزنم ..به زحمت اسم خدارو اوردم و بالاخره از هوش رفتم ...مامان و زنعمو به صورتم میزدن و من چشم باز کردم ....مامان میگفت :چی شد دخترم چرا از حال رفته بودی؟
زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم ...اونا هم سر و صدا نمیکردن تا بقیه بیدار نشن ...تا صبح کنار مامان خوابیدم و پلک هامم رو هم نزاشتم ...صبحانه رو اماده میکردم و چشمم از پنجره فقط به درخت گردو بود و نمیدونستم چیزایی که میبینم درسته یا نه ...مامان سینی استکان و کتری رو برد بیرون و گفت :رعنا مهمونا رفتن با اقات ببریمت دکتر ؟
با سر گفتم نه و ادامه دادم مامان بزار اینا برن خوب شدم چیزیم نیست که ...فقط نمیدونم خواب یا بیداری من یه زن رو میبینم و صدام میزنه ناخن هاش بلنده ...اون کاریم نداره اونشبم خونه عمو بخدا خواب نبودم اون موهامو داشت دست میکشید ...مامان سینی رو روی زمین گذاشت و گفت :خاک به گورم یعنی اجنه میبینی ؟
_نمیدونم مامان ...پشت درخت بود قبلا هم دیده بودمش تو اینه ...
مامان دستهاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت :بزار اینا برن به اقات میگم ...
بعد صبحانه راهی شدن و اقام با شنیدن اون چیزا دوباره ازم پرسید و مطمئن که شد گفت :میبرمت پیش سید محسن ببینم اون چی میگه ....هرسه مون فکرمون درگیر شد و حتی ناهار تخوردیم
برای اقام چای میبردم که با مشت به در چوبی حیاط میکوبیدن ...چادر رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم ...پسر همسایمون بود و نفس زنان دستشو رو پاهاش گذاشت و گفت :اقات هست ؟
با تعجب گفتم :هست چی شده ؟
داداشش تو جاده با ماشین چپ کردن بردنشون درمانگاه خبر فرستادن به اقات بگو بره ...
استکان چای از دستم افتاد و شکست و اگه درب رو نچسبیده بودم حتما می افتادم ...
باوزم نمیشد همه زخمی شده بودن و احمد مرده بود ...اقام رفت و من و مامان خودمون رو رسوندیم خونه اقابزرگم و اونجا بود که فهمیدیم چه شیونی شده ...زنعمو دستش شکسته بود ...عمو سرش ...مادر زهره پاهاش ...پدرش زخمی شده بود و احمد متاسفانه مرده بود ...