2777
2789
عنوان

داستان واقعی زندگی رعنا

| مشاهده متن کامل بحث + 759 بازدید | 72 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 




رسیدیم خونه عموم و اونا هم خبر دار بودن که چی شده و همه ناراحت بودن .‌..زنعموم از اقوام مادرم بود و به قدری مهربون بود که جبران تمام اون روزا رو میکرد ...زنعمو برامون چای تازه دم اورد و گفت :حیف شد که من پسر ندارم وگرنه نمیزاشتم رعنا عروس غریبه بشه ...پسرام زن دارن نوه هامم ازت کوچیکترن ...ولی تا اینجایی خودم شوهرت میدم ...مامان لبخندی زد و گفت :ابجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه اگه دختر دسته گلمو داده بودم بهش معلوم نبود چی به سرش میاد اول جوونی بیوه میشد ...خواست خدا بوده ،

زنعمو پاهاشو دراز کرد و زیرش بالشت گذاشت و گفت :ولش کن فکر و خیالشم نکن ...

تازه چشم هامون گرم خواب بود که صدای لالایی خوندن کسی به گوشم رسید چشم هامو نیمه باز کردم و همون زن سفید پوش بالا سرم نشسته بود صورتش پیدا نبود و موهامو نوازش میکرد ناخن های بلندی داشت و از ترس داشتم میمردم و فقط صدای جیغ هام بود که به گوش خودم میرسید و مامان و زنعمویی که قصد داشتن ارومم کنن ...برق هارو روشن کردن و خبری ازش نبود ...انگار خواب دیده بودم و تازه بیدار شده بودم ...تمام تنم یخ کرده بود و میلرزیدم

مامان گریه اش گرفته بود و زنعمو کفت :انقدر میگم جلوی این از اون مرده حرف نزنید چیزی نیست زنعمو جان خواب بد دیدی ...خواب بوده ...ولی من مطمئن بودم که خواب ندیدم ...دو روز تمام تنها توالتم نمیرفتم و حسابی ترسیده بودم ...زنعمو جلسه قران گرفته بود و کلی از زنهای همسایه برای جلسه اومده بودن ....زنعمو دختر نداشت و من و عروسهاش پذیرایی میکردیم و گاه گاه یواشکی میخندیدیم و با چشم غره زنعمو سکوت میکردیم ...قرار بود دایی نوه عموم ..‌برادر عروس (زهره )بزرگه عمودخترشو از مدرسه بیاره و صدای زنگ در وسط جلسه پیچید ..‌زنعمو اشاره کرد عجله کنیم و سر و صدا نشه ...زهرا چادر رو بهم داد و گفت :برو اکرم رو اوردن بیارش داخل ...چادر رو روی سرم انداختم و رفتم جلو در ...در رو که باز کردم اکرم اومد داخل و گفت :وای مردم از خستگی ...داییش کیفشو به طرف من گرفت و گفت :سلام ...

سرمو بالا گرفتم و با دیدن صورت اون پسر جوون خشکم زد ...خیلی زود سرمو پایین انداختم و گفتم :ممنون نمیشه تعارف کنم بیاید داخل مجلس زنونه است ...

من و من کرد و گفت :شما رو نشناختم ؟

سرمو بالا گرفتم و چادرمو جلوتر کشیدم و گفتم:من مهمونم خونه عموم ...

لبخندی زد و گفت :اهان تازه شناختمتون چقدر بزرگ شدید ...


احمد خیلی پسر مودبی بود و اونشب دوباره همدیگرو دیدیم وقتی اومد تا زهره رو ببره خونش ...چون پسر عموم شیفت شب بود و برادرش احمد قرار بود پیشش بمونه ...یه هفته بود که اونجا بودیم و حسابی بهمون خوش میگذشت..

زنعمو ما روجلسه قران میبرد و تو بیکاری ها بهم بافتنی یاد میداد تا اینکه پچ پچ مامان و زنعمو منم کنجکاو کرد و بالاخره مامان رو بهم گفت :میگن قسمت هرجا باشه ادم جذب همونجا میشه ...احمد برادر زهرا از تو خوشش اومده اجازه خواستن برای خواستگاری بیان ..‌.

ته دلم قند اب شد نمیدونم چرا مشتاق ازدواج بودم و حالا که احمد رو هم قبلا دیده بودم بدم نمیومد ازش و سکوت کردم ...زنعمو دستی به سرم کشید و گفت :صبح برمیگردید خونتون و ما هم فرداش همراه خانواده احمد میایم تا اگه قسمت بود بهم برسید ....

خیلی خوشحال بودم و زهره اومد دنبالم تا بریم و روسری بخرم ...مامان اجازه داد و اکرم موند پیش زنعمو ...من و زهره تا سرکوچه رفتیم که ماشین سفید جلوی پامون ایستاد و احمد پشت فرمون بود زهره بهم لبخندی زد و گفت :ازم ناراحت نشو احمد انقدر خواهش کرد نتونستم قبول نکنم‌تا همدیگرو ببینید ...حالا که قراره عروسی کنید بزار دوکلمه باهات حرف بزنه ...

من دختر ازادی نبودم و استرس داشتم زهره جلو نشست و من عقب نشستم ...

احمد از آینه نگاهم میکرد و من تو صندلی از خجالت فرو رفته بودم ...چادر مشکی روی سرمو مرتب کردم و احمد جلوی بستنی فروشی ایستاد و زهرا گفت :من میرم بستنی بگیرم و پیاده شد ...ضربان قلبم شدت گرفت و احمد به عقب چرخید و گفت :میدونم کارم غلط بوده ولی خواستم حداقل یبار دیگه ببینمت ...لبخند رو لبهام نشست و سکوت کردم ...از تو داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و گفت :نتونستم جلو زهره بهت بدم ‌...

با هزار استرس گل رو گرفتم و داخل کیفم زیرچادر گذاشتم ...لبه چادرمو بوسید و گفت :میدونستم توام از من خوشت اومده و این احساس یه طرفه نیست ‌..من کارگر جلوبندی سازیم ‌‌...تراشکاری هم بلدم ...پول خوب در میارم قول میدم خوشبختت کنم و از مال دنیا بی نیازت کنم 


احمد بهم یه بسته ادامس موزی داد و با اومدن زهره به جلو چرخید ...زهره از شیشه ماشین دوتا بستنی سنتی رو به ما داد و گفت: چیزی دیگه نمیخواید ؟

تشکر کردیم و زهره رفت تا بستنی خودشو بیاره و اروم گفتم :بابت گل و ادامس خیلی ممنونم ...

احمد از اینه نگاهم کرد و گفت :قابلتو نداره رعناخانم ...

روز قشنگی بود بستنی خوردیم و احمد برام روسری رو خرید و انقدر خواهش کرد تا قبول کردم و قرار شد این راز بینمون بمونه چون اونموقع این چیزا باب نبود و اگه اقوام هرکدوممون میفهمید برامون کلی حرف در میاوردن ‌... خداحافظی تلخ و شیرینی بود و از زنعمو خیلی تشکر کردیم که اونقدر خوب ازمون پذیرایی کرده بود ...برگشتیم خونه و من تمام راه به فکر احمد بودم ‌...اون روسری قشنگیترین روسری تو دنیا بود و اون بسته ادامس که از دلمم نمیومد بازش کنم ...اقام با دیدن حال خوبم خوشحال شد و تند تند با مامان کارهامون رو کردیم ...پرده های توری رو شستیم و دیوارها رو دستمال کشیدیم تا فردا که مهمونا میان همه چیز اماده باشه ‌‌...اقام کلی خرید کرد سر مرغ هامون رو برید و با مامان تند تند پرهاشون رو کندیم و برای فردا اماده کردیم ‌‌...

عصر فردا بود که اومدن ...شام اماده بود برنج ابکش شده اماده دم دادن و میوه خوری ها پر از میوه بودن ‌‌....یواشمی از لابه لای پرده نگاهشون میکردم و با دیدن احمد قند تو دلم اب میشد ...ضربان قلبم شدت میگرفت و ناخواسته مثل دیوونه ها میخندیدم ...زنعمو و عمو به همراه پدر و مادرش و خودش اومده بودن ...مامان اتاق مهمون رو باز کرد و رفتن داخل تا استراحت کنن و براشون جای و میوه برد ...اقامم اونجا بود و من تو اشپزخونه دستهامو بهم میفشردم و استرس داشتم ... نیم ساعت طول کشید و درچوبی اتاق باز شد و احمد اومد بیرون به سمت توالت میرفت و من عمدا پرده اشپزخونه رو تکون دادم و احمد متوجه من شد ..‌جدا از یه نگاه عاشقانه یه لبخند هم بهمدیگه زدیم و با دیدن روسری که برام خریده بود روی سرم لبخند زد و من از خجالت سرمو پایین انداختم ... احمد از توالت اومد و پیش شیر اب نشست و به صورتش مشتی اب زد ...کسی بیرون نبود حوله رو برداشتم و براش بردم و به طرفش گرفتم :تشکر کرد و گفت :دلم برات تنگ شده بود ...



اون شب قرار و مدارا گذاشته شد تا برن و برای روز مبارکی بیان تا هم محرمیت بخونیم هم مهمون دعوت کنیم...اخر شب بود و رختخوابارو بردم و براشون پهن کردم‌‌.‌..برگشتم تو حیاط تا برم توالت و بخوابم‌که یه صدای زنونه صدام میزد ...همون بود تنم شروع کرد به لرزیدن پشت درخت گردو بود و من قشنگ دستشو با ناخن های بلندش میدیدم که روی درخت گذاشته ...نمیتونستم حتی جیغ بزنم ..به زحمت اسم خدارو اوردم و بالاخره از هوش رفتم ...مامان و زنعمو به صورتم میزدن و من چشم باز کردم ....مامان میگفت :چی شد دخترم چرا از حال رفته بودی؟

زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم ...اونا هم سر و صدا نمیکردن تا بقیه بیدار نشن ...تا صبح کنار مامان خوابیدم و پلک هامم رو هم نزاشتم ...صبحانه رو اماده میکردم و چشمم از پنجره فقط به درخت گردو بود و نمیدونستم چیزایی که میبینم درسته یا نه ‌...مامان سینی استکان و کتری رو برد بیرون و گفت :رعنا مهمونا رفتن با اقات ببریمت دکتر ؟

با سر گفتم نه و ادامه دادم مامان بزار اینا برن خوب شدم چیزیم نیست که ‌...فقط نمیدونم خواب یا بیداری من یه زن رو میبینم و صدام میزنه ناخن هاش بلنده ‌‌...اون کاریم نداره اونشبم خونه عمو بخدا خواب نبودم اون موهامو داشت دست میکشید ‌...مامان سینی رو روی زمین گذاشت و گفت :خاک به گورم یعنی اجنه میبینی ؟

_نمیدونم مامان ‌...پشت درخت بود قبلا هم دیده بودمش تو اینه ...

مامان دستهاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت :بزار اینا برن به اقات میگم ...

بعد صبحانه راهی شدن و اقام با شنیدن اون چیزا دوباره ازم پرسید و مطمئن که شد گفت :میبرمت پیش سید محسن ببینم اون چی میگه ....هرسه مون فکرمون درگیر شد و حتی ناهار تخوردیم

برای اقام چای میبردم که با مشت به در چوبی حیاط میکوبیدن ..‌.چادر رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم ...پسر همسایمون بود و نفس زنان دستشو رو پاهاش گذاشت و گفت :اقات هست ؟

با تعجب گفتم :هست چی شده ؟

داداشش تو جاده با ماشین چپ کردن بردنشون درمانگاه خبر فرستادن به اقات بگو بره ...

استکان چای از دستم افتاد و شکست و اگه درب رو نچسبیده بودم حتما می افتادم ...

باوزم نمیشد همه زخمی شده بودن و احمد مرده بود ...اقام رفت و من و مامان خودمون رو رسوندیم خونه اقابزرگم و اونجا بود که فهمیدیم چه شیونی شده ...زنعمو دستش شکسته بود ...عمو سرش ...مادر زهره پاهاش ...پدرش زخمی شده بود و احمد متاسفانه مرده بود ...



باورمون نمیشد به همون سادگی مرده بود ...همش به خودم دلداری میدادم که قسمت اونا بوده و چه ربطی به من داشته ...تا شب اونجا بودیم که اقام اومد و انقدر ناراحت بود که با کسی صحبت نمیکرد ...جز احمد بقیه زنده بودن و من متحیر از اون قسمت ‌...برگشتیم خونه عین یه لشکر شکست خورده و ناراحت بودیم ..‌شوک بعدی وقتی بود که روسری که احمد برام خریده بود تکه تکه شده وسط حیاط بود و انگار کسی با ناخن هاش اونا رو چنگ زده بود ...اقام و مامان اونا رو جمع کردن و ریختن تو کیسه و خاکش کردن ...اون شب من تنها نبودم که ترسیده بودم مامان هم ترسیده بود ‌‌...ولی دنیا سردتر از این حرفهاست ...مراسم گرفتن و روزها میگذشت و همه فراموش میکردن حتی خودمون ...دیگه نه خبری از اون زن بود نه از صداش نه ترسیدن ‌...یکسال گزشت و همه چیز خوب بود تا اینکه ...یه زن و دختر اومدن خونمون تا برای برادرشون منو خواستگاریی کنن از اشناهای دورمون بودن و حتی ما همو ندیده بودیم و اونا معرفی کرده بودن ‌...تا اینکه دوباره اون ترس لعنتی برگشت ‌...من به اقام میگفتم اجازه نده بیان اگه اون بیاد خواستگاری من اونم میمیره ...اقام الله اکبری گفت و ادامه داد:بس کن دخترم اینا همش حادثه بود به تو چه مردن مگه تو عزرائیل شدی ؟اونا هم قسمتشون اون بوده ...تو هم الکی به خودت تلقین نکن من و مادرت همیشه زنده نیستیم و باید ازدواج کنی و باباخره بری سر خونه و زندگیت ...بزار بیان اگه پسره خوب بود با توکل به خدا قسمتت بود میری خونه بخت ...خودتو با این خرافات گول نزن ...

ولی ته دلم اشوبی بود و میترسیدم که باز به اتفاقی بیوفته ...مامان ارومم میکرد و با چه خوشحالی برام چادر جدید میبرید و سرشو داشت کوک میزد و من کنار پنجره نشسته بودم و نگاهش میکردم...هر یه کوکی که میزد با خدشحالی شعر میخوند و میگفت :میدوزم دهن مادرشوهر ...دوختم دهن خواهر شوهرا ...دهن جاری و بچه هاش ...من دیگه داشتم از اون حرفهاش خنده ام میگرفتم که صدای شکست چیزی از اشپزخونه هردومون رو از جا کند و هراسان به اشپزخونه رفتیم ...قلبم تند تند میزد و مامان بدتر از من یخ کرده بود ‌....کفتر پسر همسایه بود و استکان رو انداخته بود و میخواسته از کیسه گندم ...گندم بخوره ...مامان چارو رو برداشت و گفت :اخه خدا لعنتت کنه رضا کفترات هم به ما امون نمیدن ...رضا یا الله گفت و اومد رو دیوار و گفت :خاله شرمنده گربه دنبالش کرده بود ‌...

اولین بار بود که رضا رو میدیدم ...کفتر رو گرفتم و به طرفش پروندم ...ازم چشم برنمیداست و داشت نگاهم میکرد که مامان با لنگه دمپایی به طرفش انداخت و گفت :چشم چرونی هم میکنی خیر ندیده برو پشت بومتون ....رضا انگار تازه به خودش اومده بود برگشت پشت بومشون و من و مامان از خنده ریسه میرفتیم ...برگشتیم و مامان چادر رو تموم کرد و فردا که شد تو حیاط ظرفارو شستم و حیاط رو جارو میزدم که سایه کسی رو از پشت بوم دیدم اول ترسیدم و با دیدن رضا یکم اروم شدم ...بهم لبخند زد و گفت :ننه مو گفتم بیاد خواستگاریت ..‌.اولین باره میبینم تو همسایگی ما همچین دختری هست اگه جواب نه بدی انقدر میام و میرم تا راضی بشی ...به اقاتم بگو اگه تو رو به من نده برت میدارم و میدزدمت و میبرمت ...نخوای بیای هم به زور میبرمت ‌...همه این کفترا فدای تو بشه ...مامان اومد تو حیاط و گفت :ذلیل شده باز اومدی ...رصا فرار کرد و رو به مامان کفتم :چقدرم مرو اگه اقام بفهمه میکشدش ...برای عصر اماده شدیم و میوه هارو چیدم و چادر به سر کردم و تو اشپزخونه منتظر موندم تا صدام بزنن بازم اون حس اومد سراغم و میترسیدم به درخت گردونگاه کنم ‌...صلوات میفرستادم و همش دعا میخوندم ...نیم ساعت گذشت و انگار اقام پسندیده بود که مامان اومد دنبالم که برم و چای ببرم ...چای رو لرزون لرزون میریختم که صدای جیغ و داد و هوار از کوچه به گوش رسید ...نفهمیدیم چطور رفتیم بیرون و رضا غرق خون از رو پشت بوم افتاده بود وسط کوچه و انگار سرشو با سنگ نشونه گرفته بودن.‌‌..ننه اش رو میشناختم و جز اون کسی رو نداشت..بیچاره پیرزن هوار میزد پسرم بیدار شو پسرم بلند شو...داشتم براش میرفتم خواستگاری چرا اینجا خوابیدی ...مگه نگفتی تا اخر هفته باید برات عروسی بگیرم ...وای ننه باور نمیکردم رضا مرده بود و بین اون شلوغی دیدن خواستگارم که بهم خیره بود و از فرصت استفاده کرده بود بدترین چیز بود و تو دلم گفتم اونم قراره بمیره..چه روز بدی بود و همه ناراحت.چشم های رضا رو بستن تا جنازه داغ بود و یدفعه انگار کسی کفترهاشو پرواز بده همشون پریدن تو اسمون و شاید بیشتر از دهتاشون رو اسمون میمردن و میوفتادن زمین..همه وحشت کرده بودن و من و مامان بهمدیگه خیره بودیم...انگار خواب بود و برگشتیم داخل..همه تو حیاط نشستن و کسی حال حرف زدن نداشت...اقام مهمونامون رو رد کرد رفتن و گفت :خودش بهشون خبرمیده

 انگار اقامم ترسیده بود..در حیاط باز بود و کوچه تبدیل شده بود به ماتم کده هنوز همه جمع بودن و بین اون جمعیت دوباره دیدن اون زن سفید پوش منو به وحشت انداخت که میخندید و به چشمهاش سرمه میکشید...


چه روز بدی بود رضا مرده بود و کوچمون رو سیاه کشیده بودن من هر از گاهی صدای خنده میشنیدم و بدتر به دلم وحشت مینداخت ...اقام همون شبونه من و مامان رو برداشت و رفتیم سراغ اون سید که میگفت ...تو راه تو دلم اشبوبی بود و رسما میترسیدم از همه چیز و اقامم بدتر از من بود و حتی یه کلمه باهامون حرفی نزده بودو فقط به فکر فرو رفته بود ...بالاخره رسیدیم یه خونه خیلی بزرگ بود و دوتا اتاق ته حیاط ...همونجا از همه جا ترسناکتر بود و بیشتر بهمون ترس میداد ...مامان چادرشو محکمتر دورش پیچید و دستمو تو دست گرفت تا از ترس هردوتامون کمتر بشه ...سید از پشت عینکش نگاهم کرد و گفت: چی شده دخترم چرا انقدر ترسیدی؟

اقام جای من جواب داد ...عموسید منم ترسیدم و شروع کرد به تعریف کردن ...اون مرد سید از بین کتابهاش یه دعا نوشت و بهمون داد و کفت :همیشه کنارم باشه تا از شر شیاطین و اجنه رهایی پیدا کنم ...خیلی کارا گفته بود که باید بکنیم ...نمک و اسفند بسوزونیم ...یه دعا رو تو اب خیس کنیم و ...همه رو مو به مو انجام دادیم و انگار زمان بهترین درمان بود و کم کم همه چیز داشت به حالت عادی برمیگشت ...هفتم رضا تموم شده بود که اونروز پچ پچ های مامان و بابا منم کنجکاو کرد ...مامان وقتی دید دارم نگاهشون میکنم گفت :اون خواستگارت بود روز مرگ رضا اومده بود ؟

با سر گفتم خوب چی شده اتیش گرفته تصادف کرده یه از پشت بوم افتاده ؟!

مامان لب حوص کوچیک شیر اب نشست و گفت : هیچ کدوم از اون روز که رفتن معلوم نیست کجاست و پیداش نیست ...اومدن اینجا سراغشم گرفتن ولی خبری از اون پسر نیست ...جوون مردم معلوم نیست کجاست و چی شده بهش ..‌خدا خودش بهش رحم کنه باورش برامون راحت بود و منتظرشم بودم که اون اتفاق بیوفته و جای تعجب نداشت ...لباسهامو در اوردم و رفتم حموم و یه دوش حسابی گرفتم ...برگشتم و شام خوردیم و میخواستیم بخوابیم که هرچی گشتم نتونستم اون دعام رو پیدا کنم ...مامان از من گیجتر شده بود و همه جارو زیر و رو کرد، نبود که نبود


میدونستیم‌که دوباره این اتفافات معمولی نیست و حتما یچیز پشتشه...مامان رفت تو تشت لباسهارو خیس کنه که دعامو پیدا کرد و هردومون خوشحال شدیم ...مامان دوباره لای پارچه بستش و گفت :حواستو جمع کن رعنا این پیشت باشه من خیالم راحته ...

دعا رو تو لباسم گذاشتم و گفتم :خیلی وقته اون زن سفید پوش رو ندیدم بنظرت دیگه پیش من نمیاد ؟

_خدا کنه که نیاد و این کابووس ما هم تموم بشه ...برو بخواب منم دارم میام لباسهارو خیس کنم اومدم ...

هردو از خوشحالی خوابیدیم و روزهامون بدون دردسر میگذشت و جاشو به روزهای قشنگ داشت میداد ...

نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش که قصد ازدواج داشت و دنبال یه دختر خوب بودن ...به ما پیغام فرستاد ...اقام در مورد پسره تحقیق کرد و اسمش کمال بود تو کار سپاه بود و شغل خوبی داشت ...خونه داشت ماشین داشت و همه چیزش عالی بود و قرار بود اخر هفته که میام اونجا مهمونی بیان خونه ما تا ما همدیگه رو ببینیم ...

دل تو دلم‌نبود و تموم اون یکسال رو جایی نرفته بودم و گاهی میشنیدم میگفتن که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد و کم کم تو دهنا میپیچید ...اون روز ارایش کردم و اماده شدم و چشم به راه خانواده کمال بودیم ...شام خورده بودیم و منتظربودیم که اومدن ...کمال پسر سن داری بود و حداقل ده سال ازم بزرگتر بود و خیلی با احترام بود ...اون متفاوت ترین خواستگارم بود ...تا اونجا که همه چیز خوب بود و مشکلی نبود ...یکم که از اومدنشون گذشت چایی بردم و از زیر نگاهای سنگین اونا حس پسندیدنشون خوب بود و قرار شد باهم تنها صحبت کنیم ‌...اقام مخالف این رسم ها بود ولی به احترامشون قبول کرد .به اتاق کناری میرفتیم که دوباره تونستم بعد یکسال اون زن سفید پوش رو ببینم ‌.‌‌..از انگشت هاش خون میچکید ...تنم لرزید ولی خودمو به ندیدن زدم و کمال رو

دعوت کردم داخل ...یکم صحبت کردیم از شرایطش گفت و منم از شرایطم گفتم و انگار به توافق رسیدیم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   dandan78  |  7 ساعت پیش
توسط   نی_نی_یار_گمشده  |  8 ساعت پیش