دقیقا درست میگه.
دختر جاری من بزرگه. سنش بالاست موقعی ازدواج کردیم پونزده سالش بود. شوهرم چپ میرفتمریم راست میرفت مریم کم مونده بود خونه ی مامانم اینا تم که میخوایم بریم(شهر دیگست خونشون) مریمو راه بندازه دنبالمون. یعنی میخواستیم هر بیرونی بریم رستوران بستنی کافی شاپ پارک هرجا فکرشو کنی سرخر همرامون بود.
جاریمو شوهرشم هربار میدیدن من اخم کردم میگفتن اول مریم بوده بعد تو اومدی و میخندیدن
منم دیدم نمیشه. اومدم خودم صد برابر شروع کردم به مریم مریم کردن. شبا نمیذاشتم بره خونشون. دائم از کارت شوهرم چیزای گرون براش میخریدم مدام چسبیده بودم بهش اینقدر که مامانش حسادتکرد دیگه نذاشت بیاد خونمون.
من هرجامیخواستیم بریم من زودتر زنگ میزدم میگفتم مریم اماده باش حتی مهمونیا. هیچی دیگه شوهرم از مریم بدش تومد چون من دیگه اصلا بهش توجت نمیکردم فقط به مریم میرسیدم.
خلاصه باید حسادت شوهرتو جاریت رو نسبت به خودت و اون بچه برانگیزی
برا همیشه خلاص میشی