2737
2739
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

76478 بازدید | 167 پست
سلام دوستان
این تاپیک رو درست کردم تا دوستایی که تو سال 89 نی نی شون به دنیا میاد خاطره زایمانشون رو اینجا تعریف کنن.
شاید برای خیلی از کسانی که منتظر آمدن نی نی هستند مفید باشه.
سلام شیوا جون

من فکر کنم توی هفته بنجم هستم البته من دو دختر دارم بعضی وقتها فکر می کنم هیچی از حاملگی نمی دونم

یکم وسواس بیدا کردم دو هفته قبل رفتم ازمایش کردم ودکتر بهم گفت که کیسه ا ش کوچیک است و بعد از دو هفته بیا صبر ندارم تا دو هفته بشه
دیشب فیلم زن بابا را نیگاه می کردیم وقتی عزیز داشت خیار سبز می خورد دلم خیار خواست خیلی هوس کردم اینقدر که حتی بوی خیار می امد از شانس خیار هم نداشتیم همه جای خونه بوی خیار می اومد شوشوم که حرفم را قبول نمی کرد
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2728
2738
سلام منم تو هفته 30 ام
خیلی مشتاقم خاطراتتونو بخونم تنبلی نکنین و زود بیاین بنویسین
راستی من از طرفدارای پروپا قرص زایمان طبیعی ام!!!!!!
ایشاا... که خودمم طبیعی و راحت زایمان کنم و بیام تعریف کنم
دشوار ترین قدم همان قدم اول است...
*کورش کبیر*
حدود 5 سال از ازدواجمان می گذشت که تصمیم گرفتیم بچه دار شویم. تقریبا با اولین اقدام باردار شدم. و تو چه کودک پر روزی بودی!!
ساعت دقیقا 12:10 دقیقه شب بود و من پای اینترنت و نی نی سایت بودم. تازه وارد اولین ساعات روز 16 فروردین شده بودیم. همان روزی که برای به دنیا آمدن تو تعیین کرده بودند. ولی با توجه به سونو دو روز قبل که وزن و جثه کوچکی برایت تخمین زدند ، منتظر آمدنت نبودم. شام نخورده بودم و در عوض سر شب کمی میوه خورده بودم. احساس دردی در وجودم پیچید. هرگز تصور نمی کردم که نشانه آمدن تو باشد. اهمیت ندادم. 10 دقیقه گذشت و دوباره همان درد به سراغم آمد. تصمیم گرفتم بلند شوم و کمی به کارهایم رسیدگی کنم. همسری هنوز نیامده بود و آن شب تا ساعت یک شیفت بود. کامپیوتر را خاموش کردم. به آشپزخانه رفتم و مشغول پر کردن ماشین لباسشویی شدم که ناگهان احساس کردم رودخانه ای از من جاری شد. همان چیزی که بارها در موردش در خاطرات زایمان خوانده بودم. کیسه آب پاره شده بود. به سرعت از جا بلند شدم و یکی از لباسها را به خودم گرفتم و به سمت حمام دویدم. خوانده بودم که دوش آب گرم تسکین خوبی برای دردهای زایمان است. حمام کردم و در آخر غسل صبر انجام دادم. از خدا خواستم صبر تحمل درد زایمان را به من عطا کند. می ترسیدم ، از درد ، دردی که لحظه به لحظه فاصله اش کمتر می شد. از حمام در آمدم. خانه را کمی مرتب کردم. ساک وسایل را که قبلا آماده کرده بودم ، دوباره چک کردم و جلوی در گذاشتم.لباس پوشیدم و منتظر آمدن همسرم شدم. یک سر هم به نی نی سایت زدم و به دوستانم خبر قریب الوقوع بودن زایمانم را دادم و خواستم برایم دعا کنند. حال محتضری را داشتم که رو به مرگ است. از ترس تمام وجودم می لرزید. گریه کردم ، از دردی که پیش رو داشتم می ترسیدم.
حدود ساعت 1:30 بود که همسرم به خانه رسید. با دیدن قیافه مضطرب و لباس پوشیده من تقریبا می دانست که اتفاقی افتاده است. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت چون کیسه آب پاره شده باید هر چه زودتر به بیمارستان برویم. لباسهایش را عوض کرد و آماده رفتن شد. قبل از رفتن برای آخرین بار در آغوش گرفتمش و خواستم برایم دعا کند و گفتم که این آخرین لحظات دو نفره بودن است.
ساعت حدودا 2 نیمه شب بود که به بیمارستان رسیدیم. وارد بخش اورژانس شدیم. آنها هم ما را به بخش زایمان فرستادند. در آسانسور به همسری گفتم اگر اتفاقی برای من افتاد مواظب دخترمان باشد و او هم در جواب گفت این چه حرفیه! به سلامتی زایمان می کنی و با هم برمی گردیم خانه.
زنگ بخش زایمان را زدم. یک خانم ماما در را باز کرد. وارد اتاقی شدم. گفت بخواب تا معاینه ات کنم. واییییییییییییییییییی چیزی که همیشه ازش فرار می کردم ، چون خوانده بودم که درد زیادی دارد. چاره ای نبود باید اطاعت می کردم. خوابیدم ، معاینه کرد و گفت دهانه رحم 2 سانت باز شده. دستگاه nst را وصل کرد و خواست مدتی بی حرکت بمانم. از دکترم پرسید که تماس گرفته ام یا نه؟ گفتم که تماس نداشته ام و مستقیم به بیمارستان آمده ام. فکر کنم 10 الی 15 دقیقه گذشت. همه چیز طبیعی و نرمال بود. دستگاه را از من باز کرد. این بار دکتر نادری که دکتر شیفت بود به سراغم آمد. گفتم معاینه نهایی برای اینکه می توانم طبیعی زایمان کنم یا نه نشده ام. معاینه ام کرد و گفت به سه سانت رسیده ام. لگنت هم برای زایمان خوب است و به ماما گفت : این تا ساعت 6 زایمان می کند. بچه اش هم کوچک است و زایمانش راحت خواهد بود. خبر مسرت بخشی بود. این یعنی تا کمتر از 4 ساعت دیگر به آخر این راه می رسیدم.
ماما که خانم رضایی نام داشت برایم کیسه ای آورد که لباسهایم را درون آن قرار دهم. اجازه خواستم که موبایلم را نگه دارم و گفت موردی ندارد. نمونه خون گرفت و خواست نمونه ادرار هم بدهم. کمکم کرد تا بلند شدم و لباسهایم را درآوردم و گان پوشیدم. بعد مرا به اتاق دیگری راهنمایی کرد. 4 تخت کنار هم بود. روی تخت دوم خوابیدم. می خواست برایم آنژوکت وصل کند. گفتم می ترسم. من حتی از آمپول هم می ترسم. کمی دلداریم داد و حتی در این راستا سوزنش را هم تعویض کرد و از سوزن کوچک تری استفاده کرد. یک آمپول مسکن هم تزریق کرد. انصافا کارهایش در نهایت ملایمت و مهربانی بود که این خود به من آرامش زیادی می داد. دوباره دستگاهی به شکمم وصل کرد که صدای ضربان قلب بچه و مقدار درد را نشان می داد. گفت اگر کاری داشتی با زنگ خبرم کن.
یک مامای دیگر هم بود که گاهی هم او به من سر می زد (خانم شیرجانی). صدایش کردم و خواستم به همسرم هم اجازه دهند کنارم باشد. ولی گفت ما شب ها به مردها اجازه ورود به بخش زایمان را نمی دهیم مگر اینکه همسرش در حال وضع حمل باشد. گفتم زایمان من چه ساعتی خواهد بود؟ گفت ما تا ساعت 7:30 صبح صبر می کنیم و بعد آمپول فشار را تزریق می کنیم. تا آن موقع همسرت اجازه ورود ندارد. گفتم نمی شود الان این آمپول را تزریق کنید؟ گفت: نه باید تا 7:30 با دردهای خودت پیش بروی.
با همسرم تماس گرفتم. مادر و پدرم هم آمده بودند. گفتم به خانه بروید. من تا 7:30 زایمان نخواهم کرد.
زمان دردها تقریبا به هر 5 دقیقه یک بار رسیده بود. تحمل درد کم کم داشت سخت می شد. با رسیدن هر انقباض هر چه دعا بلد بودم می خواندم. گاهی کناره های تخت را چنگ می زدم و گاهی ملافه را در دهان می چپاندم که فریادم سکوت شب را نشکند. وقتی دردها ساکت می شد یا همان زمان بین دو انقباض می رسید ، احساس می کردم چقدر شب زیباست و چه آرامشی برقرار است. ولی افسوس که این زمان بسیار کوتاه بود و دوباره درد بعدی شروع می شد و از افکارم خارج می شدم. شدت دردها به حدی رسیده بود که همان فاصله کوتاه بین انقباضات برایم غنیمتی بود و چرت کوتاهی می زدم. ساعت 3:30 شده بود. زنگ را زدم. خانم شیرجانی آمد. خواستم معاینه ام کند تا ببیند دهانه رحم چقدر شده است. (اینها همان معایناتی بود که کلی در مورد درد وحشتناکش در خاطرات زایمان خوانده بودم ولی اصلا درد نداشت) گفت چون کیسه آب پاره شده و احتمال عفونت هست نباید زیاد معاینه شوی. تازه دردهایت چیزی نیست از 100 تو تازه 25 الی 30 درد داری.... آه از نهادم بلند شد. یعنی این دردها 25-30 بود. پس درد 100 چه چیزی می توانست باشد.گفتم می خواهم اپیدورال شوم. گفت باید صبر کنی تا دهانه رحم به 4 الی 5 سانت برسد که تا آن موقع راه زیادی داری. خدایا ! حرفهایش برایم ناامید کننده بود. خسته شده بودم. خوابم می آمد و دردها جایی برای خواب باقی نمی گذاشت. کلافه بودم . به خودم فحش می دادم که زایمان طبیعی را انتخاب کرده ام. دمای اتاق پایین بود و تمام تنم می لرزید. ولی تنظیم دما به صورت مرکزی بود و امکان گرمتر شدن اتاق وجود نداشت. چشم به ساعت روبرو دوخته بودم و ثانیه ها را می شمردم. ولی هر لحظه به کندی می گذشت. دیگر کنترل درد برایم امکان نداشت و با هر انقباض ناله ام بلند می شد. البته سعی می کردم آهسته ناله کنم تا مزاحم افراد بیرون اتاق نشوم. فاصله انقباضات به کمتر از 5 دقیقه رسیده بود و طول هر انقباض حدودا 45 ثانیه می شد. ساعت حدود 4:15 بود که خانم شیرجانی دوباره آمد. می خواست معاینه کند. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. خوشحال شدم. معاینه مساوی با دانستن میزان پیشرفت زایمان بود. معاینه کرد و گفت به 5-6 سانت رسیده ای. اگر اپیدورال می خواهی دکتر را خبر کنم. گفتم بله خبر کنیدکه از درد دارم می میرم. ساعت 4:30 بود که دکتر همتی متخصص بیهوشی با دستیارش وارد شدند. دکتر مهربان و خوش برخوردی بود. در مورد کارش توضیحاتی داد. گفتم فقط دکتر زودتر کاری کنید دردها تمام شود. دیگر طاقت ندارم. این درد مرا می کشد. خواست کنار تخت بنشینم و شانه هایم را بیندازم و چانه ام را به بدنم بچسبانم. در فاصله بین دو انقباض تزریق انجام شد. انصافا چیزی حس نکردم.(توضیح اینکه من تا آن روز حتی یک آمپول هم نزده بودم و از هر نوع سوزنی می ترسیدم ولی عجیب بود که آن روز هیچ چیز درد نداشت). کار تزریق و بی حسی 20 دقیقه ای طول کشید. ساعت 4:50 دقیقه بود که دردها کاهش می یافت و لحظه به لحظه کمتر می شد. ولی به یک باره احساس کردم که مثانه ام پر است و می خواهم به دستشویی بروم. وقتی به پرستار گفتم ، گفت چرا قبل از تزریق اپیدورال نگفتی؟ گفتم آن موقع نبود. برایم سوند آورد و من دوباره وحشت زده از درد سوند!!! وصل کرد ولی باز هم چیزی نفهمیدم و مثانه ام تخلیه شد. سوند را کشید و رفت. دراز کشیدم و در این فکر بودم که دیگر راحت شدم و تا صبح می خوابم. ولی اندک زمانی نگذشته بود که دیدم دریغ از خواب!!! ساعت 5 بود که به یکباره احساس کردم نیاز به دفع دارم و دارم از شدت فشار منفجر می شوم. حتی توان برگشتن و فشردن دکمه زنگ برای خبر کردن پرستار را هم نداشتم. فریاد زدم: پرستار!پرستار! خانم شیرجانی به همراه دستیار بیهوشی دوان دوان به اتاق آمدند. گفتم احساس دفع دارم. خانم شیرجانی معاینه کرد و گفت دهانه رحم فول شده و این فشار سر بچه است. سعی کن زور نزنی. در جا با دکتر تماس گرفت و گفت سریعا خودش را برساند. با دست سر بچه را نگه داشته بود که فشار بیشتری وارد نکند. از من سوال کرد می توانم راه بروم. گفتم: بله. گفت: پس بیا به اتاق زایمان برویم تا وقتی دکتر می آید آماده باشی. با همسرم تماس گرفتم و خواستم خودش را برساند تا لحظه تولد فرزندمان کنارم باشد.
با کمک خانم شیرجانی و دستیار بیهوشی به اتاق زایمان رفتم و روی تخت خوابیدم. خانم شیرجانی یادم داد که زمانی که فشار دارم سعی کنم عمیق نفس بکشم و زور ندهم تا دکتر برسد. خواستم دکتر کشیک را صدا کند تا زایمان صورت بگیرد. گفت: با دکترت تماس گرفته ام و در زمان کوتاهی اینجا خواهد بود. صبور باشم و عجله نداشته باشم. گفت: انتظار نداشته پیشرفت زایمانم به این سرعت باشد و من در جوابش گفتم تمام این 9 ماه آنقدر دعا خوانده بودم که شوهرم معتقد بود تو با این همه دعا نرفته می زایی و درد نخواهی داشت. خانم شیرجانی خندید و گفت پس یک اپیدورال هم در خانه انجام داده بودی!!!
در اتاق زایمان ساعت نبود و دیگر زمان را گم کرده بودم. مدتی طول کشید تا بالاخره همسرم رسید. بعد از او هم دکتر اویسی آمد. با همان چهره خندان. انقباضها می آمدند ولی نه به شدت اولیه. دکتر گفت وقتی انقباض داشتی زور بزن. زور می زدم. تشویقم می کرد که خوب است و درست زور می زنی ، چقدر خوب نفس می گیری. گفتم بالاخره همسرم پزشک است و او تمام این کارها را یادم داده است. (البته زور زدن را از خاطره من. جان خوانده بودم که زوری که می دهید مثل دفع کردن است و شگرد خاصی ندارد. فقط نباید داد زد و به گلو زور داد ، بلکه باید کاملا به پایین فشار آورد) دکتر از همسرم خواست کمکم کند و زیر سرم را بگیرد. به خودم هم گفت زیر رانهایت را بگیر و با این کار به خروج نوزاد کمک کن. فاصله انقباضات به دلیل تاخیر دکتر زیاد شده بود. من با هر انقباض زور می زدم اما پیشرفتی نبود. هر بار سر بچه کمی بیرون می آمد و با اتمام انقباض و در نتیجه زور زدن من به داخل باز می گشت. خانم رضایی هم به جمع افراد اتاق زایمان اضافه شده بود. همسرم تشویقم می کرد که با تمام توان زور بده و وقتی زور می دهی ول نکن. ولی نفسم کم می آمد. با من نفس گیری می کرد و دوباره تکرار....... چند بار این پروسه تکرار شد. تا بالاخره پرده ای جلوی من کشیدند. پاها و محل خروج نوزاد را دکتر با بتادین شستشو داد. تماس جسم برنده ای را با بدنم احساس کردم. دکتر سوال کرد: درد داشتی؟ گفتم: بله. برایم آمپول بی حسی تزریق کرد. همیشه تصور می کردم از تزریق آمپول به آن ناحیه می میرم. ولی اصلا حسش نکردم. فقط فرو شدن نوک سوزن را فهمیدم.
دوباره انقباض آمد. خسته شده بودم و می خواستم هر چه زودتر تمام شود. پس با تمام قوا زور دادم. سر بچه خارج شد. همه تشویقم می کردند. خانم رضایی با دست شکمم را فشار می داد تا به خروج نوزاد کمک کند. سر خارج شده بود ، دکتر گفت یک زور دیگر باید بدهی تا بدن هم خارج شود. زور دادم با تمام خستگی که داشتم. آه . تمام شد. کودک من خارج شده بود. همان احساس خالی شدن که در تمام خاطرات زایمان خوانده بودم و منتظرش بودم. حس کردم و چه حس خوبی بود. دکتر بچه را به پرستارها داد تا تمیزش کنند. می دیدمش و او گریه می کرد. همسرم از دکتر تشکر می کرد و من خسته فقط نظاره می کردم. دکتر خواست تا زور دیگری بدهم تا جفت خارج شود. با کوچکترین فشار من جفت هم خارج شد. دکتر مشغول بخیه زدن بود و من محو تماشای دخترکم. ساعت را پرسیدم که گفتند 6:30 است. پرسیدم چشمانش بسته است یا باز؟ نشانم دادند. چشمانش باز باز بود. بعد از اینکه تمیزش کردند لای پارچه سبزی گذاشتند و روی سینه ام قرار دادند. "خدای من ! چقدر تو کوچولویی!" این اولین جمله ای بود که با دیدنت گفتم. حدود یک ساعت در بخش زایمان بودم و بعد هم به بخش منتقل شدم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687