سلام.منم میخوام خاطره زایمانمو بنویسم.از چند روز قبل شروع میکنم.8فروردین برای چکاپ ماهیانه پیش دکتر رفتم.دستگاه سونوکید را که گذاشت برای قلب بچه گفت که صدای قلبش ضعیفه و باید روز 12 فروردین سزارین بشی.8 تا آمپول بتامتازون داد که باید تا قبل از 12 میزدم.خیلی نگران شدم.میترسیدم نی نی مشکلی داشته باشه.شوشو دلداری میداد ولی من نگران بودم.بلاخره روز زایمان رسید.ساعت 6 صبح همراه شوشو رفتیم بیمارستان.کارهای اولیه توسط پرستارها انجام شد.توی اتاقم منتظر دکتر شدم.دکتر آمد.ساعت 9 به اتاق عمل رفتم.آنجا نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.نگران بودم.میترسیدم.حدود ساعت 30/9بیهوش شدم.وقتی بهوش آمدم در مورد بچه سوال کردم.درست جوابم را ندادند.به بخش منتقل شدم.هرچه منتظر نی نی ماندم آنرا نیاوردند.از شوشو پرسیدم....وای...گفتند توی ICUبستری شده.دنیا روی سرم خراب شد.فقط اشک میریختم.دکتر بالای سرم امد.گفت که ان شاالله خوب میشود.ریه اش تکمیل نبود.گفتند به خاطر این 3 تا 5 روز میماند.تحمل نداشتم.همه میرفتند و می آمدند.شب را تنها بدون پسرم که 9 ما منتظرش بودم سپری کردم.به امید اینکه فردا می آید.ولی...هر روز صبح به بیمارستان میرفتم و شب با چشمانی اشکبار به خانه می آمدم.هر روز میگفتند باید بماند.8 روز سخت گذشت و پسرم بالاخره مرخص شد.تحمل دیدن جای سرم ها یش را نداشتم.حتی توی سر و گردنش هم سرم زده بودند.تمام بدنش کبود بود.اورا به خانه بردیم.الان حالش بهتر است.برایش دعا کنید تا زود خوب شود.