داشتم پیام های تبریک تولدم رو میخوندم با هرکدوم اشک ریختم و خوندم و جواب دادم
برای من که از به دنیا آمدنم بسیار غمگینم و از زنده ماندنم بسیار اندوهگین، چقدر سخته شادی دیگران رو از به دنیا آمدنت ببینی و به زور و اجبار خودت رو مجبور کنی باهاشون بخندی تا به اندوه عمیق درونت پی نبرن
شب تولدم مثل بقیه شبها که میرفتم خونه مامانم رفتم خونشون دیدم داداشم و آبجی ام کیک و شمع به دست به استقبالم اومدن خواهرزاده ام گفت خاله آرزو کن و شمع هات رو فوت کن آرزو کردم و شمع ها رو فوت کردم و همه دست زدن بیچاره ها برامون شام درست کرده بودن در حال شام خوردن بودیم که مامانِ همسرم زنگ زد که شوهرخواهرت کارت داره زود بیا با عجله رفتیم خونه مامان همسرم که دیدیم خواهرای همسرم و همسرشون کیک و شمع به دست جلوی در ایستادن خواهرزاده همسرم گفت زندایی یه آرزو کن و شمع ها رو فوت کن آرزو کردم و شمع ها رو فوت کرد همه دست زدن. گفتن شام که نخوردین؟ منم روم نشد بگم شام خوردیم گفتم نه مثل خنده های زورکی که براشون همیشه میزنم به زور شام خوردم
وقتی شمع ها رو فوت میکردم ترس عجیبی تو دلم افتاد همش با خودم میگفتم وقتی اینا بفهمن من این همه سال حرفی از بیماریم بهشون نگفتم چه عکس العملی نشون خواهند داد چطوری باور کنن منی که همیشه براشون خندیدم این همه سال ازشون مخفی کردم مشکلم رو
هنگام فوت کردن شمع ها آرزوی مرگم رو کردم و همه از همجا بیخبر برام دست زدن♥