ما ده ساله ازدواج کردیم ودیوار به دیوار خانواده شوهرم توی روستا
بارها تا دادگاه رفتیم و شوهرم حاضر نشد از کنار خانواده ش بریم
بخاطراونا افسردگی وهزارتا مرض گرفتم
شوهرم نوکر وکارگر بی چون وچرا وبی مزد خانواده شه
این به کنار
خلاصه بخاطر دخترم برگشتم و چشم روی خیانت هاش بازن های فاحشه وخیابونی بستم. وتحمل کردم که فعلا ویک ماهه دیگه چیزی ازش نمی بینم(هرقت بحثمون بشه وقهر کنم میره بازنای ساعتی)
به اعتیادش هم مشکوکم
پول که اصلا نمیده وهمش میگه ندارم
ولی واسه خونه همه چیز میخره
خلاصه دخترم الان 9سالشه وداره بزرگ میشه
وشوهرم پیله کرده یه بچه دیگه میخوام
میگه بچه دوم میخوام بعدمیگه آمادگی یه بچه دیگه رو ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!! شیطونه میگه بهشبگو پس حرف مفت نزن
(من وقتی خواستم برگردم گفتم هم میرم دانشگاه، هم بچه نمیارم دیگه)
گفتم نمیخوام واگه بچه میخوای برو زن بگیر
ازمن دیگه بچه دارنمیشی
گفت اگه زن بگیرم
تو هم میمونی!!!!!!!!!!!!!!
تمام ترسش واسه اینه که من نرم
بااین همه حاضر نیست خونه رو جابجاکنه
بااینکه وضع مالیش هم خوبه