همیشه با خانواده میشینیم از اون دوران کودکی و بدبختیامون میگم بخاطر بی مسئولیتی پدرم اما این موضوع رو ب هیچ احدی تا ب حال نگفتم
ی بار رفتم مدرسه از شدت گرسنگی داشتم میمیردم کلاس سوم ابتدایی بودم
چشمم همش ب دست بچه ها بود یکی از همکلاسیام تو حیاط داشت کاکاو باز میکرد از دستش افتاد دیگه برش نداشت من همش چشم بهش بود بعد یکی دو دیقه رفتم ورش دارم بخورم دیدم رد زیر کفش روشه
اما برام مهم نبود و خوردمش🙂
مامانت حداقل ی نون خالی میذاشت تو کیفت💔
منم سختی کشیدم خییییلی زیاد
خوشحالم ک اون روزا گذشتن
😑😢
اشکال نداره ، من نمیدونم کسی که پول نداره زاییدنش چیه.
پدر مادر منم اصلا نباید بچه دار میشدن چون از پس بزرگ کردن یه بچه هم بر نمیومدن(فک میکردن همین که فقط ظهر و شب غذا بدن کافیه دیگه بچه لباس ، کلاسای ورزشی و.. خوراکیای دیگه نمیخواد)
من کلاس چهارم بودم خانممون گروه بندیمون کرد ، هر گروه چهار نفره که روزنامه دیواری بسازیم، به من گفتن چسب و..بیار. من هر چی به مامانم گفتم پول بده من باید چسب و..ببرم گفت گرونه ندارن ،چرا قبول کردی ! و کلی چرت و پرت و دعوا
وقتیم میرفتم مدرسه دوستام هی میگفتن چرا نخریدی نیاوردی، منم خیلی دختر خجالتی و آرومی بودم چیزی نمیگفتم. چند روز گذشت، هی تو خونه دعوا پول نمیداد بهم، توی مدرسه هم دوستام یقمو میگرفتن، دیگه رفتن به معلم گفتن این پول نمیاره، معلم گفت چرا نمیخری بیاری ، منم اون لحظه از بس فشار روم بود بغضم ترکید شروع کردم به گریه. آبروم رفت😢
عزیز دلممم، منم جشن روز معلم گرفته بودن کلاس ۷ بودم قرار شد نفری ۵۰۰ بذاریم رو هم ک بشه مثلا ۳۰.۴۰ تومن برا معام جشن بگیریم
من پول نداشتم ک بدم روز جشن بچه ها منو بیرون کردن نشستم تو حیاط ک تا اخر جشن
دقیق یادم نیست ولی فک کنم اخر جشن معلم فهمید من نیستم یکیو فرستاد دنبالم بهم کیک و ژله و اینا داد ولی از زهر بدتر بود
دقیقا
اخرش هم بخاطر اذیتایی پدرم ازدواج کردم با کسی ک مجبور بودم خاهراش رو بزرگ کنم خودم ۱۷ سالم بود خاهرای شوهرم ۵ و ۱۱ ساله
من بچه کوچیک خانواده بودم و چون سر و زبون داشتم بابام نذاشت دیگه برم مدرسه تحملم از بقیه خانواده کمتر بود پس رها کردم خودمو توی دام ازدواج
