۲۵ ۲۶ سال پیش صبح های جمعه مامانبزرگم در میزد از صدای در زدنش میفهمیدیم اومده همیشه با خودش واسمون چی توز طلایی میاورد چققد خوشحال میشدیم دنیا مال ما بود مامانبزرگم خسته بود و دیگه نایی واسه بالارفتن از پله نداشت همون دم در یکم مینشست بابام کمک میکرد میومد تو از تو کیفش نون و پنیر و دو سه تا خرمایی که تو دعای ندبه بهش داده بودن میداد بهمون میگفت بخورین ننه تبرکه از دعای ندبه گرفتم چقد دنیا قشنگ بود مامانم ناهار درست میکرد اگه مامانبزرگم قبول میکرد شب هم بمونه دیگه از دنیا چی میخواستیم یعد از بابام تو حیاط فرش مینداخت تلویزیونو میبرد و ویدیو بساط چای و هندوانه ای خدااا زندگی همون روزا بود الان مامانبزرگ عزیزم حالش بده دیگه حتی غذا هم نمیتونه بخوره از درد به خودش میپیچه گوشه بیمارستان همه اینا رو با اشک نوشتم اگه واستون مقدوره برای شفاش دعا کنین