کیامردن وزنده شدن یااون دنیارودیدن

مرسی باشه

ولی اون دنیا رو که ندیده اون بله راسته

من واقعیت هنوز نمیدونم مردم اون لحظه یا نه! شایدم خواب بود..

تا پارسال یهو وسط روز خوابم میبرد انگار یه نیرویی منو میکشید سمت تخت می‌گفت بخواب می‌خوایم یه سری چیزا نشونت بدیم...

یهو یه صدایی تو گوشم میومد مثل صدای کهکشان تو گوگل سرچ کنید صداش هست و در کسری از ثانیه پرتاب میشدم ب دور از زمین 

خودمو توی تونل تاریک دیدم پای برهنه فانوس ب دست و زمین بشدت پر از سنگ ریزه تیز ک پاهامو زخم کرد و یادمه راه طولانی بود یهو یه نور شدید منو کشید بیرون جوری ک دستمو توی صورتم گرفتم و چشم باز کردم همه جا نور بود و سکوت....

واقعا.

جدای از اون عنوان تاپیک مشخصه اگ اعتقاد ندارن نیان تو تاپیک خب خیلی ساده س

نماز روزه میخونی چطور آدمی هستی؟

واه.اینکه پات خورده به چیزی چه ربطی به بارداری داره

اره ولی یه باردیده بودمشون خاله ی بابام اینابودن سیدبود🥲یه بارفته بودیم خونشون عیددیدنی ۵سال پیش اونموقع کوچیک بودم ولی یادمه یه انگشترپلاستیکی طرح کیتی انداخته بودم وقتی انگشترودیدبه بابام گفت بایداین دختروسرتاپاشوطلابگیری حقیقتاخیلی دوسش داشتم🥺یبارم یه هفته پیش بابام عمشوباشوهرش دیده بودبهش میگفتن به بابات بگوماجامون خوبهه

شما مدیوم هستی.یعنی قدرتی داری که میتونی  روحت رو از بدنت جدا کنی و سیر کنی.

شما مشخص نمیکنی کی بیاد کی نیاد سایت عمومیه

چند نفرم بهم همینو گفتن..خیلی چیزا تا الان دیدم و واقعا در کسری از ثانیه اتفاق میفته بدون اینکه خودم بخوام 

عزیزم فاز برندار کسی حق اومدن تو تاپیکو ازتون سلب نکرده.بحث سر اعتقادِ ک اگ ندارین نیاین تو همچین تاپیکایی ک آخرشم جنجال نشه یکی الکی تعلیق شه

نماز روزه نه.اما کلا سعی میکنم سرم تو کار خودم باشم.با کسی کار ندارم.از غیبت کردن فوق العاده متنفرم.اگر مجبور به غیبت کردن پشت سر کسی بشم.بعدش عذاب وجدان میگیرم.حس میکنم زیاده ساده لوحم.مثلا کسی بهم دروغ بگه و بفهمم روم نمیشه بش بگم دروغ میگی.اگر کسی حرف بدی بزنه و تحقیرم کنه.من دلم واسش میسوزه و نمیتونم تلافی کنم.سعی میکنم دو به هم زنی نکنم.تا بتونم به کسی که نیاز داره کمک میکنم.تا حالا توی عمرم یه نفرو مسخره یا تحقیر نکردم.فقط همین.نه نماز میخونم نه روزه میگیرم

من وقتی بچه بودم یه مریضی گرفته بودم .دم صبح بود که دیدم خودم خوابم ولی روحم مثل نیم خیز از جسمم جدا شده بود و رو به روم یه دلقک دیدم که روی یه حباب داره بازی میکنه داشتم نگاهش میکردم که مادرم تکونم داد و بلندم کرد که روحم برگشت والان میفهمم داستان چی بوده