منم بچه بودم تو بیمارستان بستری بودم سرطان هم داشتم نمیدونم یکی اومد به خوابم گفت نازلی پاشو گفتم نمیتونم مامانم از دستم میگیره و من پا میشم از دستم میگیری من پابشم گفت آخه من دست ندارم ولی به تو میگم پاشو اونموقع بود که پاشدم چهره ی یه مرد زیبا رو دیدم با یدونه قرآن سبز یه ندایی اومد گفت اینو بخون قرآن گفتم من قرآن بلد نیستم همش سرطان داشتم شوقت نشده که خودشم اینکه نمیتونستم از جام پاشم این بود خیلی لاغر شده بودم و روی پاهام نمیتونستم وایسم درست سه روز بعدش من تو کوچه والیبال بازی میکردم
چون به خودم از این معجزه ها اتفاق افتاده باور دارم