2733
2734
عنوان

گاهی میشه بخشید

98 بازدید | 12 پست

خودم متولد 1360 و همسرم متولد 1359 است ما سال 1381 همو دیدیم و رابطه و دوستی  ما با شروع شد و 3 سال بعد عاشقانه ازدواج کردیم با اینکه عروسی ما با قهر و حرف های خانواده شوهرم کوفتمون شد.

مثل همه زندگی ها ، زندگی ما هم فراز و نشیب داشت ولی عاشق هم بودیم با هم همپا بودیم طول هفته کار میکردیم و آخر هفته ها میرفتیم مسافرت یا گردش ، زندگی عاشقانه و پر از آرامشی داشتیم .

4 سال بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم همون دوران مادرشوهرم متوجه شد سرطان سینه داره و سریع برای برداشتن  سینه بیمارستان بستری شد با اینکه خواهر شوهر و خاله شوهرم بودند اما من شب پیششون موندم بیمارستان ، خیلی سخت بود انتظار داشتم صبح کسی بیاد جاشوبا من عوض کنه اما کسی نیومد حتی خواهر شوهرم پیام داد ساعت 10 صبح که تا الان خواب بودم و ... در حالیکه من اصلا شب نخوابیده بودم ، عصر کارهای ترخیص رو انجام دادم و شوهرم اومد دنبالمون و رفتیم خونه  ، من که رفتم خونه خودمون و مریض شدم از خستگی هیچ کسی نگفت دستت درد نکنه بعد از چند وقت فهمیدم  دو قلو باردار هستم و همزمان مادر شوهرم شیمی درمانی میکرد دخترش چون خارج از کشور زندگی میکرد با اینکه هر سال تابستون ایران بود اون سال زودتر برگشت مادر شوهرم از من انتظار داشت کمکش کنم اما من همینکه سر کار میرفتم و حامله هم بودم کافی ام بود نمیونستم واقعا ،  با من قهر کردن

با من قهر کرد . بعد از 5 ماه تو سونوگرافی مشخص شد بچه هام قلبشون نمیزنه چه ها که کشیدیم من و همسرم ، مجبور شدم با قرص و طبیعی بچه ها رو سقط کنم خواهر و مامانم از شهرستان اومدن پیشم 

شب پدر شوهر و مادر شوهرم اومدن ملاقات ، مادر شوهرم رک و راست گفت من نمیخواستم بیام منو مجبور کرد شوهرم

هیچ چی نگفتم  فقط گذشت کردم اینجوری بار اومده بودم فقط نمیخواستم صدا بلند بشه اهل دعوا نیستم اصلا

یک سال بعد مجددا باردار شدم یک پسر هی چ وقت یادم نمیره وقتی به مادر شوهرم خبرشو دادم فقط به خاله شوهرم گفت دیدی گفتم اصلا خوشحال نشد چون خواهر شوهرم یک بچه داشت و میخواست بچه دوم رو بیاره اما حامله نمیشد حتی با ivf هم نمیشد دوباره فاصله ها شروع شد بعد از 20 روز فهمیدیم خواهر شوهرم هم همزمان با من حامله است یکم خیالش راحت شد اما هنوز سرسنگین بود

من طبقه بالای خونه مادر شوهرم زندگی میکردم باور کنید تو پاسیو جوجه  کباب درست میکرد بوش میومد بالا یک تیکه به من نمیداد چه چیزها که نکشیدم ای داد بیداد چشم رو همه چی فقط بستم هیچی نگفتم

بچه ام به دنیا اومد از بیمارستان اومدم خونه مامانش نبود یک اسپند برام دود کنه رفته بود خونه مادر خودش

 برای دختر خودش همه چی خرید برد خارج از کشور یک جوراب برای بچه من نخرید چون خواهر شوهرم بیست روز بعد از من زایمان کرد

بچم زردی گرفته بود خودم میبردم و میاوردم من که تازه سزارین کرده بودم هیچ کس نبود کمک کنه مادرم از شهرستان اومده بود پیشم ولی خیلی دست و پا دار نیست ازش چه انتظاری دارم تهران رو بلد نبود که خودم با بخیه سه طبقه میومدم پایین و بالا

بعد از 20 روز مامانم برگشت و مادر شوهرم هم رفته بود پیش دخترش تو سه طبقه ساختمون من تنها بودم شوهرم صبح میرفت سرکار تا 11 شب ، بچه اذیت کن بود دائم شیر میخورد ، حتی وقت نمیکردم نهار درست کنم و بخورم

تنها نمیتونستم شده بودم پوست و استخون رفتم شهرستان پیش مامانم ، اونجا همراه برادر هام رفتیم دکتر و پسرم رو ختنه کردم همه بار رو دوش من بود شب ها تا صبح بچه شیر میدادم گرسنه بود میخواستم شیرخشک بدم اطرافیان میگفتن خیانت نکن شیر داشتم اما انگار چرب نبود بچه رو سیر کنه گاهی تا اذان صبح بیدار بودم

شوهرم زنگ زد گفت برگردین من دلم تنگ شده ، برگشتم تهران ، بچه مریض میشد یا برای چکاپ های ماهیانه خودم تنها میبردمش دکتر دست تنها بزرگش کردم واقعا

تا مرخصی زایمانم تموم شد باید برمیگشتم سرکار بچه رو باید میذاشتم مهد چون مادر شوهرم هم نگه نمیداشت بچم آسم داشت دائم مریض بود شیرخشک نمی خورد آخ آخ چه ها کشیدم


طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

خواهر شوهرم اومده بود ایران و طبقه دوم  بود بچه 6 ماهه رو من 6 صبح تو سرما  با کریر میبردم پایین میذاشتم تو ماشین سرویسش میرفت مهد خودم با چشم گریان میرفتم سرکار تا 5 عصر ، درحالیکه خواهر شوهرم خواب بود من هم دوست داشتم بخوابم ولی چه کنم که شوهرم وضع مالی اش خیلی بد شده بود نمیشد نرم سرکار

یه روز تو موبایل شوهرم دیدیم برای یک نفراز هنرجوهاش جک فرستاده تو فیس بوک هم دیدم دختره پیام صمیمانه فرستاده براش قاطی کردم و پیش شوهرم زنگ زدم دختره داد و بیداد که مادرت خبر داره برای مرد متاهل پیام میفرستی؟ دختره و شوهرم رو نشوندم سرجاشون  ولی قلبم خیلی شکست خیلی ...

وضع کار شوهرم خیلی بد شده بود تصمیم گرفتیم بریم شهرستان پیش خانواده من اول شوهرم رفت چون به من انتقالی نمیدادن دو ماه تنها تو تهران زندگی کردم با یک بچه کوچیک که به خاطر مهد کودک رفتن تو سرمای صبح زود همبشه مریض بود دست تنها میبردمش دکتر و میاوردم

این وسط ها دو روز شوهرم اومد تهران اما همش رفت پیش مامانش وقتی اعتراض کردم که حداقل بیا پیش ما ببین چی کم داریم تهیه کنی فقط قهر کرد و رفت نارنگی خرید اورد گذاشت خونه  و رفت

بینمون خیلی فاصله افتاد وقتی گلایه میکردم پیش خاله و مادر شوهرم خاله شوهرم گفت تو هم تحویلش نگیر مرد ها هر چی تحویل نگیری بیشتر میان سمتت من هم همین رویه رو پیش گرفتم اما فاصله بیشتر و بیشتر شد من افسردگی شدید داشتم

به من انتقالی دادن و تا گرفتن خونه و اسباب کشی سه ماه خونه مامانم بودیم بی تفاوتی های شوهرم رو همه میدیدن و من خسته تر از همیشه با بچه ای که فقط شیر میخورد و من که خیلی خیلی لاغر و عصبی و افسرده  شده بودم . یک شب  با گریه به شوهرم گفتم من عاشقتم لعنتی اما به خاطر راهنمایی خاله ات فاصله گرفتم ازت که تو بیای سمتم اما عکس جواب گرفتم یکمی رابطمون بهتر شد

بالاخره اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه خودمون شوهرم دایم تو فیسک بوک بود و من کاری از دستم برنمیومد همیشه خسته بودم تا ساعت 5 سرکار بودم و بعد با یک بچه شیطون و سرحال ،  تمیزی خونه و غذای سالم و تازه داشتن خیلی مهم بود  برام ، شب که شوهرم میومد خونه من از خستگی نا نداشتم حرف بزنم

گاهی خوب بودیم و گاهی بد  ، اما متوجه فاصله بینمون بودم

طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

عید سال 1397 بود ، رفتیم تهران خونه مادرشوهرم روز دوم عید اتفاقی دیدم شوهرم پیام فرستاد برای مربی مهد پسرم گفتم مهدی چکار میکنی وقتی هول کرد و گفت چرا تو گوشی من سرک میکشی و ... فهمیدم وای وای وای چه خبره اینا با هم رابطه دارن از های و هوی شوهرم فهمیدم رابطه شون جدی بوده قهر کردم و میخواتم برگردم شهرستان اما نمیتونستم با یک بچه کوچیک سوار اتوبوس بشم چکار میکردم دلم میخواست خودمو بکشم نابود شده بودم احساس میکردم شکستم همه استخون هام شکسته بود و هیچ کس اینو متوجه نبود . تلفنی با دختره حرف زدم گفتم عوضی تو مربی پسر من بودی میدونستی این مرد زن و بچه داره یعنی پسر مجرد پیدا نکردی چسبیدی به این ؟ الکی گریه میکرد که اشتباه کردم و .... دیدیم شماره حسابش تو گوشی شوهرم هست فهمیدم بهش پول هم میداده

فرداش برگشتیم شهرستان رفتم مهد کودک  ترسیده بود گریه کردم ،التماسش کردم که میدونم گول خوردی اما ما عاشقانه ازدواج کردیم از زندگی من برو بیرون گفتم حیف تو نیست خوشگلی جوونی آخه این چی داره که با این رابطه گرفتی ؟ قول داد رابطه ای نداشته باشه باهاش

من جنازه بودم شوهرم هم مثلا پشیمون بود به هیچ کس هم نگفته بودیم همش تو دل خودم بود باید ظاهرم رو حفظ میکردم اما مگه میشد ...

دو ماه با فراز و نشیب گذشت رابطه مون داشت از سر گرفته میشد که دختره عکس گذاشت تو پیج اینستاگرامش و شوهر منو تگ کرد پایینش من که پیجش رو نداشتم همکارم دید و به من نشون داد که شوهرت رو چرا این تگ کرده همه جا تیره و تار شد دوباره همه چی فرو ریخت زنگ زدم شوهرم بهش گفتم بیا جلوی مهد من هم رفتم دختره رو صدا زدیم زدم تو گوشش گفتم مگه به من قول ندادی تمومش کنی مدیر مهد هم با صدای من اومد ماجرا رو گفتم اما هر دو انکار کردن شوهرم جلوی اون دو تا به من گفت زن من دروغ میگه ، شکستم ، مدیر گفت این زن دروغ نمیگه بچه تونو ببرید از اینجا و دیگه این مهد نیارید

اومدم خونه چمدون شوهرم رو جمع کردم  و گذاشم دم در از خونه انداختمش بیرون شب ها مغازه اش مخوابید بعد از چند وقت  بهش گفتم به خاطر بچه بیاد خونه اما مثل هم خونه باشیم فقط

قصد طلاق داشتیم اما من نمیخواستم جدا شم دوستش داشتم عاشقش بودم نمیخواستم بچم بچه طلاق بشه میخواستم زندگی مو درست کنم براش خیلی زحمت کشیده بودم زنگ زدم خاله شوهرم به پدر شوهرم بیاید کمک کنید با پسرتون حرف بزنید اما هیچی ازشون ندیدم همشون خودشونو کنار کشیدم دریغ از یک تماس تلفنی حتی

شوهرم از من سرسخت تر بود برای طلاق من هم با دل خون و چشم گریان باهاش پیش میرفتم یک روز برگشت گفت ببین میبینم چقدر تلاش میکنی جدا نشیم اما همه چیز تموم شده برای من بیشتز از این کشش ده

یک هفته قبل از طلاق به خانواده ام گفتم خواهرم گفت به یکی از دوستهای خواهرم که مطلقه بوده هم چند وقت پیش پیشنهاد دوستی داده فهمیدم این مرد دیگه شوهر نمیشه باشه مهر ماه جدا شدیم دریغ از یک تلفن از سمت خانواده اش

رفت برای خودش خونه اجاره کرد  پنج شنبه شب ها پسرم میرفت پیشش و بقیه هفته پیش من بود

مبل ها و تخت خواب رو بهش دادم برد و برای خودم نو خریدم رو خودم خیلی کار کردم که بتونم خودمو تعمیر کنم

دی ماه بود که یکی از دوست های مشترکمون اومد پیشم و گفت محمد پشیمونه گفتم من تازه دارم جون میگیرم اصلا حرفش رو هم نزن

میدیدمش سر راه محل کارم یواشکی نگاه میکنه یا شب هایی که ما خونه مامانم جمع بودیم میومد تو کوچه تو ماشین که بیایم بیرون مار و ببینه یا وقتی میرفتم پسرم رو از خونش بیارم منو معطل میکرد میخواست حرف بزنه اما من نمیخواستم گفتم دختره لابد قالش گذاشته یا دیده از نظر مالی سخت شده براش میخواد برگرده

میرفت پیش اون دوستمون حرف میزد و دوستمون حرفاشو به من منتقل میکرد یک مرتبه خونه این دوستمون باهاش حرف زدم

میگفت یک شب رفتم تو تراس به خودم گفتم چکار کردم انگار به خودم اومدم همش لجبازی بود من بهتر از تو کجا پیدا کنم که نیست و .....فهمیدم دختر بهش گفته بیا ازدواج کنیم اینم گفته من یک تار گندیده موی زنم رو به صد تای مثل تو نمیدم ، دختره استوری گذاشته بود همون روزها از چهره اش که گریه کرده بود مثلا و رد ریمل سیاه روی صورتش بود

سه جلسه رفتیم پیش بهترین مشاور مشاوره گرفتیم ، گفتم بابات باید بیاد میخواسم باباش که برای جدا شدنمون مهم نبود بیاد التماس کنه

اومد خونه پدرم برادر هام بیرونش کردن با واسطه این دوستمون و شوهر خواهرم چند وقت بعد دوباره اومد ولی باز هم موافق  نبودن خانواده ام اما پدر بچم بود و من هنوز دوستش داشتم اسفند ماه سال 97دوباره عقد کردیم بهش فرصت دوباره دادم

5 سال گذشته اما خدارو شکر تو این مدت یک ساعت قهر نبودیم حتی یک مورد مشکوک ازش ندیدم زندیگمون فوق عاشقانه شده تحمل یک ساعت دوری همو نداریم قلبمون برای هم میتپه ریسمان پاره شده  رو گره زدیم و به هم نزدیک تر شدیم

طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2742

خدا رو شکر عزیزم 

ان  شاءالله همیشه شاد و خوشبخت باشید❤🌱


خدادر زمین بندگانی داردکه برای برآوردن نیازهای مردم   میکوشند،اینان ایمنی یافتگان قیامتند                                        امام موسی کاظم(علیهالسلام)

عزیزم بیا تو بغلممممم.... 💟

خیلی زندگی پرفراز و نشیبی داشتی، الهی دورت بگردم. 

اشک تو چشمام حلقه زده🥺🥺🥺

وقتی به اینجا رسیدم👇🏻👇🏻👇🏻


5 سال گذشته اما خدارو شکر تو این مدت یک ساعت قهر نبودیم حتی یک مورد مشکوک ازش ندیدم زندیگمون فوق عاشقانه شده تحمل یک ساعت دوری همو نداریم قلبمون برای هم میتپه ریسمان پاره شده  رو گره زدیم و به هم نزدیک تر شدیم


از اعماق وجودم براتون خوشحال شدم،خدارو هزاران مرتبه شکر🤲🏻🤲🏻🤲🏻

الهی از چشم بد بدور باشه زندگیتون، عشقتون مستدام عزیزدلمممم💕💕💕💕💕💕💕

انسان بدرستی همان میشود که به آن فکر میکند.   
2740
عزیزم بیا تو بغلممممم.... 💟 خیلی زندگی پرفراز و نشیبی داشتی، الهی دورت بگردم.  اشک تو چشمام ...

فدات بشم عزیزم 

میخوام بگم گاهی هم بخشیدن کسی که اشتباه کرده میتونه خوب باشه 


طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

کلا فقط به خودش فکر میکنه 

باورت نمیشه وقتی کتلت سرخ میکنه برای خودش دو سه تا تو روغن کنجدسرخ میکنه برای بقیه روغن معمولی

طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
کلا فقط به خودش فکر میکنه  باورت نمیشه وقتی کتلت سرخ میکنه برای خودش دو سه تا تو روغن کنجدسرخ ...

خیلی دلم سوخت برای پسر کوچولوت و خودت که مجبور بودی تو سرما بری سرکار ننه عفریته شوهر هم بچه رو نگه نمی‌داشت 

عاشق کشورم ایران عزیزم هستم🌹
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687