عید سال 1397 بود ، رفتیم تهران خونه مادرشوهرم روز دوم عید اتفاقی دیدم شوهرم پیام فرستاد برای مربی مهد پسرم گفتم مهدی چکار میکنی وقتی هول کرد و گفت چرا تو گوشی من سرک میکشی و ... فهمیدم وای وای وای چه خبره اینا با هم رابطه دارن از های و هوی شوهرم فهمیدم رابطه شون جدی بوده قهر کردم و میخواتم برگردم شهرستان اما نمیتونستم با یک بچه کوچیک سوار اتوبوس بشم چکار میکردم دلم میخواست خودمو بکشم نابود شده بودم احساس میکردم شکستم همه استخون هام شکسته بود و هیچ کس اینو متوجه نبود . تلفنی با دختره حرف زدم گفتم عوضی تو مربی پسر من بودی میدونستی این مرد زن و بچه داره یعنی پسر مجرد پیدا نکردی چسبیدی به این ؟ الکی گریه میکرد که اشتباه کردم و .... دیدیم شماره حسابش تو گوشی شوهرم هست فهمیدم بهش پول هم میداده
فرداش برگشتیم شهرستان رفتم مهد کودک ترسیده بود گریه کردم ،التماسش کردم که میدونم گول خوردی اما ما عاشقانه ازدواج کردیم از زندگی من برو بیرون گفتم حیف تو نیست خوشگلی جوونی آخه این چی داره که با این رابطه گرفتی ؟ قول داد رابطه ای نداشته باشه باهاش
من جنازه بودم شوهرم هم مثلا پشیمون بود به هیچ کس هم نگفته بودیم همش تو دل خودم بود باید ظاهرم رو حفظ میکردم اما مگه میشد ...
دو ماه با فراز و نشیب گذشت رابطه مون داشت از سر گرفته میشد که دختره عکس گذاشت تو پیج اینستاگرامش و شوهر منو تگ کرد پایینش من که پیجش رو نداشتم همکارم دید و به من نشون داد که شوهرت رو چرا این تگ کرده همه جا تیره و تار شد دوباره همه چی فرو ریخت زنگ زدم شوهرم بهش گفتم بیا جلوی مهد من هم رفتم دختره رو صدا زدیم زدم تو گوشش گفتم مگه به من قول ندادی تمومش کنی مدیر مهد هم با صدای من اومد ماجرا رو گفتم اما هر دو انکار کردن شوهرم جلوی اون دو تا به من گفت زن من دروغ میگه ، شکستم ، مدیر گفت این زن دروغ نمیگه بچه تونو ببرید از اینجا و دیگه این مهد نیارید
اومدم خونه چمدون شوهرم رو جمع کردم و گذاشم دم در از خونه انداختمش بیرون شب ها مغازه اش مخوابید بعد از چند وقت بهش گفتم به خاطر بچه بیاد خونه اما مثل هم خونه باشیم فقط
قصد طلاق داشتیم اما من نمیخواستم جدا شم دوستش داشتم عاشقش بودم نمیخواستم بچم بچه طلاق بشه میخواستم زندگی مو درست کنم براش خیلی زحمت کشیده بودم زنگ زدم خاله شوهرم به پدر شوهرم بیاید کمک کنید با پسرتون حرف بزنید اما هیچی ازشون ندیدم همشون خودشونو کنار کشیدم دریغ از یک تماس تلفنی حتی
شوهرم از من سرسخت تر بود برای طلاق من هم با دل خون و چشم گریان باهاش پیش میرفتم یک روز برگشت گفت ببین میبینم چقدر تلاش میکنی جدا نشیم اما همه چیز تموم شده برای من بیشتز از این کشش ده
یک هفته قبل از طلاق به خانواده ام گفتم خواهرم گفت به یکی از دوستهای خواهرم که مطلقه بوده هم چند وقت پیش پیشنهاد دوستی داده فهمیدم این مرد دیگه شوهر نمیشه باشه مهر ماه جدا شدیم دریغ از یک تلفن از سمت خانواده اش
رفت برای خودش خونه اجاره کرد پنج شنبه شب ها پسرم میرفت پیشش و بقیه هفته پیش من بود
مبل ها و تخت خواب رو بهش دادم برد و برای خودم نو خریدم رو خودم خیلی کار کردم که بتونم خودمو تعمیر کنم
دی ماه بود که یکی از دوست های مشترکمون اومد پیشم و گفت محمد پشیمونه گفتم من تازه دارم جون میگیرم اصلا حرفش رو هم نزن
میدیدمش سر راه محل کارم یواشکی نگاه میکنه یا شب هایی که ما خونه مامانم جمع بودیم میومد تو کوچه تو ماشین که بیایم بیرون مار و ببینه یا وقتی میرفتم پسرم رو از خونش بیارم منو معطل میکرد میخواست حرف بزنه اما من نمیخواستم گفتم دختره لابد قالش گذاشته یا دیده از نظر مالی سخت شده براش میخواد برگرده
میرفت پیش اون دوستمون حرف میزد و دوستمون حرفاشو به من منتقل میکرد یک مرتبه خونه این دوستمون باهاش حرف زدم
میگفت یک شب رفتم تو تراس به خودم گفتم چکار کردم انگار به خودم اومدم همش لجبازی بود من بهتر از تو کجا پیدا کنم که نیست و .....فهمیدم دختر بهش گفته بیا ازدواج کنیم اینم گفته من یک تار گندیده موی زنم رو به صد تای مثل تو نمیدم ، دختره استوری گذاشته بود همون روزها از چهره اش که گریه کرده بود مثلا و رد ریمل سیاه روی صورتش بود
سه جلسه رفتیم پیش بهترین مشاور مشاوره گرفتیم ، گفتم بابات باید بیاد میخواسم باباش که برای جدا شدنمون مهم نبود بیاد التماس کنه
اومد خونه پدرم برادر هام بیرونش کردن با واسطه این دوستمون و شوهر خواهرم چند وقت بعد دوباره اومد ولی باز هم موافق نبودن خانواده ام اما پدر بچم بود و من هنوز دوستش داشتم اسفند ماه سال 97دوباره عقد کردیم بهش فرصت دوباره دادم
5 سال گذشته اما خدارو شکر تو این مدت یک ساعت قهر نبودیم حتی یک مورد مشکوک ازش ندیدم زندیگمون فوق عاشقانه شده تحمل یک ساعت دوری همو نداریم قلبمون برای هم میتپه ریسمان پاره شده رو گره زدیم و به هم نزدیک تر شدیم