۷ ماه درگیر جور کردن خونه و.....بودیم باهم برای ازدواج .پاش مصنوعیه یکیش.بعد ازدواج متوجه شدم عفونت داره بردم دکتر بستریش کردن بیمارستان ۱۸ روز درگیر عمل و غیره بودم گفت دلم میخواد محبتهاتو جبران کنم گفتم چند وقته بخاطر این ازدواج از کارم زدم کنکم کن مستقل شم وبرای خودم کار کنم امروز توی همه خستگیعام یکدفعه گفت بیا از تهران بریم شمال .من اونجا نمیتونم کار کنم بهش گفتم من نمیام از اول ازدواجمون فقط درگیر تو هستم تا میخوام به کارم برسم باز یک پنحره باز مبکنی یک حرف تازه میزنی یکذوز میگی مهاجرت کنبم یک روز میگی نشد بریم شمال.من بخاطر کارم میخوام تهران باشم.بهش برخورد گفت من سربارتم و....گریه کرد