دبیرستان بودم موسسه زبان میرفتم رییس موسسه یه خانمه بود که مامانم هم قبلش خیاطی میرفت اونجا ابجیمم میکاپ میرفت منم زبان میرفتم بعد چندسالش
خلاصه گفتم که مثلا میشناختن منو مامانم کیه خواهرم کیه !.
خانمه پسرش تازه از خارج برگشته بود مدیر بخش زبانش شده بود هربار منو میدید وایمیستاد حرف زدن خدانکنه یک جلسه غیبت میکردم شلوغش میکرد ها منم اصلا به مامانم نمیکفتم پسره مدام باهام حرف میزنه .راحت ۱۰.۱۲ سالم ازم بزرگتربود
تا اینکه بعد ۳ترم مامانم نزاشت برم کلاسمو ادامه بدم هرچی اصرار از مامانم انکار
بعدا فهمیدم پسره منو میخواسته 🤣