خواهری که شش سال ازم کوچیکتره، یه جورایی خودم بزرگش کردم، زحماتی براش کشیدم که مادر برا بچه ش نمیکشه...
برای تغییر رشته ش تا صبح بیدار میموندم درس باهاش کار میکردم
تو همه ی سختیا از زندگی مشترک خودم و بچه و شوهرم زدم که هواشو داشته باشم و حالشو خوب کنم
با نامزدش کات کرده بود یه هفته آوردمش خونه ی خودم که سرپاش کنیم
من و شوهرم عین پدرومادرم کنارش بودیم و هممممه کار براش کردیم...همممممممه کار.
الان عقد کرده، سر یه ماجرای الکی با پدرومادرم بد برخورد کردن، دلشونو خییییلی سوزوندن، تازه بابای من اینققققدر مهربون و اهل مدارا و احترامه که نگوووو...
حالم بده
حالم خیلی بده
نمک نشناس میشینه زیر چونه ی شوهرش درمورد ما بد میگه، منی که خودش میدونه چققققدر مدیونمه
دلم خونه برا بابام
برا خودم که جواب خواهری و محبتامو اینطوری گرفتم، اصلا نمیتونم آروم بشم
امشبم که باز داستان جدید...
مینویسم ادامه شو، تو رو خدا یه کاری بگید دلم قرار بگیره