من بخاطر شغل هسمرم مجبورم برم شهری که ۱۵ ساعت از شهری که مادر پدرم زندگی میکنن دور بشم تازه عروسم ۳ ماه عروسی کردم پدر مادرم یه ۱۰ روزی اومدم خونمم پیش موندن با خواهر برادرم خیلی بهشون وابسته ام فردا ساعت چهار میخان برن از مغرب تا الان کارم شده گریه
بخدا دیگه ازگریه سردرد گرفتم چشم درد ای به خودم دل داری میدم ولی نمیشه نمیدونم چیکار کنم نمیخام فردا موقع خداحافظی گریه کنم اوناهم ناراحت کنم چیکار کنم بنظرتون
اینم بگم هیچکس ندارم بندرعباسم هیچکس هیچکس فقط خودم شوهرمم هستیم اونم از ساعت شش صبح تا ۲ نیم ظهر سرکار هست
خسته شدم بخدا