ی معلم داشتم که فامیلمونم بود،پارسال تصادف کرد و فوت شد خیلی ناراحت شدم و کلی واسش آیت الکرسی و قرآن خوندم و از خدا خواستم بزاره واسه آخرین بار ببینمش و بغلش کنم،ی شب بعد خواب دیدم که یجایی مثل کویرم هوا تاریکه و ستاره ها خیلی به زمین نزدیکن بعد ی دروازه کوچیک باز شد و دوتا خانوم که لباس سیاه پوشیده بودن ازش بیرون اومدن یکیشون معلمم بود که خیلی صورت غمگینی داشت به سمتم اومد با گریه بهش گفتم جات خوبه اذیت نمیشی؟جوابمو نداد فقط بهم گفت میدونم که واسم آیت الکرسی و قرآن خوندی حتی اسم سوره هارو هم گفت بعد گفت مگه به خدا نگفتی بزار واسه آخرین بار بغلش کنم(دستاشو باز کرد)گفت حالا بیا بغلم کن،منم بغلش کردم بهش گفتم بازم میشه ببینمت گفت اجازه ندارم،و راهشو کشید و با خانوم همراهش رفت بعدا که پیج اینستاشو دیدم یه پست راجب فوت زنداییش گذاشته بود دقت که کردم یادم اومد همون خانومیه که تو خوابم کنارش بود.