2777
2789

ماجرا از اونجا شروع شد که داییم با یه معرف با زنداییم آشنا شد ، اونا از خانواده ی خوبی بودن به ظاهر ، با ایمان . اهل نماز و هیئت و اینا ، مام تقریبا یه خانواده ی مذهبی بودیم و اول کاری حس کردیم به هم میایم فقط زنداییم یکم پوشش راحتی داشت که خوب چون داییم هم خیلی آدم معتقدی نبود مامان بزرگمفت وقتی عقایدشون شبیه همه و مثل همن مام دخالت نکنیم و بذاریم با هم آشنا شن

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

2803

خلاصه بعد یه ماه داییم گفت من مبخوامش و عاشقشم و فلان ، مام چون دیدیم دیگه داییم خیلی اصرار می‌کنه و فلان گفتیم باشه ، زنداییم گفت من بله برون نمیخوام، عقد نمیخوام و کلا هیچ مراسمی نمیخوام می‌خوام که خیلی ساده باشم ، تا جایی که فقط یه رینگ ساده گرفت و گفت من کلا اهل سادگیم و داییم بیشتر از قبل عاشقش شد و مام خیلی خوشمون اومد که چه دختر خونگرمی

2804

واقعا هم همین بود باهامون خیلی گرم گرفت می‌گفت می‌خندید ، مامان بزرگم گفت دست خالی خیلی زشته و بالاخره عروس میاریم ، با زنداییم حرف زد و راضیش کرد که برن سرویس طلا بخرن و روز عقد هم یه سرویس طلای خیلی قشنگ و سفارشی داد هم یه گردنبند برای زیر لفظی ، خلاصه عقدشون خیلی خوب گذشت و چند ماه گذشت ، داییم به خاطر رشته ش و تلاشهایی که کرد تونسته بود که یه کارگاه تقریبا بزرگ راه بندازه و تو کارش هم خیلی خیلی موفق بود و البته با برادرای زنداییم شریک پنجاه پنجاه

2805
2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز