بچه ها قبلا که یه دعوایی داشتیم باشوهرم مادرشوهرمم گفته بهم که من نوکرتو نیستم برات چای میوه بیارم وقتی میای خونه ی من و بعدش ۴ماه منو خونه اش راه نداد هفته پیش با وساطت پدرشوهرم زنه اومد خونمون و من تحویلش گرفتم دیشب شوهرم منو برد خونه مادرش ولی حرفش هی میومد جلو چشمم و نتونستم چیزی بخورم صبح پدرشوهرم زنگ زد کلی توهین کرد بهم که تو آدم نیستی دیشب هیچی نخوردی منم گفتم بعداز چهارماه اومدم خونتون هنوز حرفای زنت یادم نرفته بهم گفت احمق ای تو و قطع کرد
از دیشب کلی گریه کردم چون شوهرمم دعوام کرد که چرا چیزی نخوردی خودتو گرفتی الان دیگه تصمیم گرفتم طلاق عاطفی باشم باشوهرم و فقط بخاطر بچه بمونم و بزرگش کنم و همین
خیلی حالم روحیم بده توروخدا کمک کنید