بر اثر ویار بارداری به نظرم همه چیز بوی بد می داد بخاطر همین هر هفته به سراغ زختخوابها میرفتم و اونهارو می شستم تا اینکه تصمیم گرفتم که آشپزخانه تکانی رو شروع کنم اوایل دی 1389 بود که کلی مشغول آشپزخانه و وسایلش شده بودم که احساس میکردم حالم مثل قبل نیست و احساس یک جور درد میکردم اما به روی خودم نمی آوردم این آشپزخانه تکانی تا 10 دی که جمعه بود و شب منزل مامان گیتی(مامان شوشو)دعوت بودیم طول کشید وقتی به مهمانی رفتیم من حس خوبی نداشتم و احساس دردم بیشتر شده بود با پرستو جون(خواهر شوشو)درمیون گذاشتم و پیشنهاد داد تا به بیمارستان مراجع کنم من هم به همراه پیام رفتم به بیمارستان آتیه که قراربود در آنجا زایمان داشته باشم طی سونوگرافی که انجام شد گفتن آبی که دور جنین هست کم شده به عبارتی کیسه آب جنین سوراخ شده بود اون هم بر اثر فشار هایی که من در این آشپزخانه تکانی به خودم وارد کرده بودم خلاصه گفتم بستری باید بشم اما کووووووووووووو گوش شنوا من همچنان فردا صبح رفتم سرکار که البته تا 12 ظهر بیشتر طول نکشید و بلافاصله به بیمارستان رفتم و دکتر عزیزم خانم دکتر معصومه میراسماعیلی که خدا حفظش کنه دستور بستری و استراحت مطلق در بیمارستان رو صادر کرد و ما هم مثل بچه های خوب رفتیم تا کارای بستری رو انجام بدیم من شرایط سختیو داشتم میگذروندم چون مامانم رو حساب اینکه حالا حالاها من زایمان نمیکنم همراه خاله زری جونم رفته بودن مسافرت و من نگران بودم اگر زایمان زود داشته باشم چکار کنم خلاصه من شنبه 11دی ماه بستری شدم (( اینجا جا داره از بخش زنان و زایمان بیمارستان آتیه تشکر کنم که فوق العاده بود و چقدر با مهربانی رفتار میکردن و چه رسیدگی داشتن)) من شنبه و یکشنبه و دوشنبه بستری بودم ساعت 2-4 زمان ملاقات بود و من همش منتظر بودم تا بیان دیدنم نمیدونم چرا دلم میخواست دورم شلوغ باشه و باید تشکر کنم از اونایی که زحمت کشیدن و اومدن دیدنم و منو خیلی خوشحال کردن من بخاطر اینکه ریه جنین برسه یک سری دارو و سرم طبق دستور پزشکم دریافت کردم که همین مساله قند خونم رو به 270 برد و شدم بارداری همراه با دیابت اما همسر دکترم پزشک بودن طی ویزیتی که از من کردن موفق شدن قند من رو تا حدودی بیارن پایین،دوشنبه 13دی دکترم گفت میتونم فردا برم منزل اما بشرط اینکه استراحت مطلق باشم تا زایمان و منم کلی خوشحال شدم و با پرستو جون صحبت کردم اگه کاری نداره شب آخر بیمارستان بیاد پیش من باشه من وسایلمو تا حدودی جمع کرده بودم و پرستو جون هم اومده بود داشتیم با هم گپ میزدیم که من دردی تو دلم حس میکردم اما فکر میکردم دل پیچه هست خلاصه با اون اوضاع خوابیدم پرستو جون روی 2تا مبل خوابید اما چه خوابی مگه میشد تو اون شرایط راحت باشه ساعت 4 صبح از زووور دردددددددددددددددددد بیدار شدم و از پرستار که خانم احسانی بود و همیشه براش دعا میکنم چون خیلی تو اون روزا کمکم کرد خواهش کردم تا منو ببره WC وقتی اومدم بیرون گفتم حس خوبی ندارم پرستار دیگه ای که اونجا بود گفت نه چیزی نیست و منو دعوت کرد تا تو تختم استراحت کنم اما صورت اون خانم پرستار هنوز جلو چشمام هست اون فهمیده بود که این درد زایمان هست اما من بیتجربه رو حساب دلپیچه گذاشته بودم ههههههههههههههههه به هر بدبختی بود تا7:30 صبح خوابیدم اما با یک فشار درد اشکم در اومد وپرستارها منو بردن بخش زایمان و یک دستگاهی رو رو شکمم بستن تا زربان و حرکتهای جنین رو بشمارن من که چیزی حس نمی کردم تا اینکه دیدم یک پرستار زووود رفت تا به دکترم تلفن کنه من فهمیدم که نههههههههههه بابا یک خبراییی هست که گفتن سریع برای اتاق عمل منو آماده کنن وااااااای خدای من داشتم سکته میکردم من تنهای تنها باید بزرگترین مسئله زندگیم رو انجام بدم مامانم نیست همسرم هم سرکار و خبر نداره ای وای من پو (سگ خوشگلم) هم که منزل مامان گیتی هست و ایشون نمیتونن بیان ای خدا من چکار کنم تو این فکرها بودم و اشک میریختم که گفتن به همسرم زنگ زدن و من هم گفتم باید با 2جا تماس بگیرم با مامان گیتی تماس گرفتم و با کلی اشک گفتم دارن منو میبرن برای زایمان و بعد کمی سعی کردم به خودم مسلط شم و با پدرم تماس گرفتم و گفتم دارن منو میبرن برای زایمان پدرم شکه شده بود و گفت که به همراه برادرم الان خودشو میرسونه خلاصه من که کلی برنامه چیده بودم که برای زایمانم چکارها بکنم همش نقش بر آب شده بود و من بودم و من ای وای بر من چه لحظه ای بود هنوز یادش میافتم اشک تو چشمام حلقه میزنه تنها باید میرفتم برای زایمان منو بردن اتاق عمل تا چشمم به دکترم افتاد زدم زیر گریه و ایشون هم فهمیده بود من ترسیدم کلی باهام شوخی کرد و طبق معمول من در کنار خانم دکتر میراسماعیلی آرامش گرفتم گفتن برو روتخت و آروم دراز بکش منم که ترسیده بودم مثل بچه های خوب گوش میدادم و بالاخره دکتر بیهوشی اومد و دیدم یک ماسک نزدیک دهان و بینی من قرار داده و داره با دکترم صحبت میکنه گروه فیلم برداری هم رسیده بودن و داشتن فیلم میگرفتن که من کم کم دیدم همه چیز داره مات میشه یا میچرخه که آقای دکتربیهوشی گفت مقاومت نکن و بخواب که دیگه چیزی نفهمیدم دخترم شاین ساعت 9:15 دقیقه سه شنبه 14دی1389 در بیمارستان آتیه در 33 هفتگی بدنیا اومد و چون زود بدنیا اومده بود در بخش NICبیمارستان بستری بود نمیدونین چه روزگارایی گذروندم تا الان دخترم صحیح و سالم پیشم هست و از خدای مهربون بابت این فرشته کوچولویی که به من و پدر مهربونش داده تشکر میکنم و امیدوارم همه از این نعمت خدا برخوردار بشن و لذتشو ببرن به امید خدا این هم بود خاطره زایمان من .