درود
شاید این اتفاق از نظر دیگران یک اشتباه نباشه اما عرض می کنم بلکه مفید باشه.
ابتدا از حضورم عذرخواهی می کنم شاید جای من در تاپیک مناسب نباشد اما تنها هدفم این هست از برخی از مسائل جزیی نباید گذشت!
و اما داستان من و همسرم که مربوط به تاپیک شماست.
حدودا ۴ ماه از عقدمون گذشته بود که برادر همسرم همه ی ما رو(یعنی خانواده من) برای تولد خانمش در خونه ی خودش دعوت کرد.
پدرم نمی خواستن اصلا برن اما اونقدر برادر همسرم اصرار کردند که مجبور شدن با ما بیان.
خلاصه رفتیم و جشن تولد شروع شد...!
خانم برادر همسرم تا ساعت ۸ شب سر کار هست. شوهرش میخواسته اون رو سورپرایز کنه بنابراین همه چیز از ساعت ۶ عصر آماده بوده و ما هم در خونشون بودیم.
برادر همسرم برای تولد با رفیق صمیمی همسرش مشورت کرده بود اما اون رفیق حواسش نبوده و قبل از این که خانم برادر همسرم بیاد، در تلفن همه چی رو سرسری لو میده! یه جورایی زن برادر همسرم متوجه سورپرایز میشه.
خلاصه ساعت هفت و نیم میاد خونه و با دیدن ما شوکه میشه. اون در مسیر خونه مشغول رویابافی که بله امشب یک جشن تولد خودمونی داریم و بعدش میریم رستوران و...
با دیدن ما کمی رنگ عوض میکنه چون انتظار نداشته بود ما هم بیایم!
یه جورایی معذب بود و حق هم داشت!
اون شب به خوبی تموم نمیشه و منجر به دعوا میشه. زن با شوهرش در اتاق یواشکی میگه که چرا نگفتی خودم رو آماده کنم یه دستی به سر و روم بزنم و...(که باز حق هم داره)
برادر همسرم هم از قصد خیرش بهش میگه اما هر دو زبان هم رو نمی فهمند و بالاخره صداشون بالا میره!
بماند که همسرم و پدر و مادرش خیلی خجالت زده شدن.
اما هم برای من درس شد که حتی به اصرار کسی برای سورپرایز شدن به جایی نرم و هم فهمیدم همیشه سورپرایز کردن خوشحالی رو به بار نمیاره بلکه منجر به دعوا میشه.
و اشتباه ما واقعا این بود که چرا باید در برابر برادر همسرم تسلیم می شدیم و همگی می رفتیم!