امروز با هم بحثمون شد بعد براتون تعریف کردم که دفعه پیش روم دست بلند کرده بود بابام و داداشم اومدن و از این حرفا
حالا رفتیم سر زندگیمون اما قرار شده هر کی جدا بره خونه خونوادش. منم سر حرفم موندم نه اصراری کردم نه هیچی
بعد امروز تو بحث بهم میگه از من نخوای بیام تو جمع خونوادتا من اونارو 5 سال دیگه هم نبینم عین خیالم نیست. یا به طعنه بهم میگه حالا گل و شیرینی میخرم میام دیدن خانوادت چی فکر کردی گفتم کی گفت تو بیای تا 100 سال دیگه هم نیای عین خیالم نیست خب منم نمیام دیدن خانواده تو.
بعدم گفتم هر موقع دختر دار شدی بابای منو قضاوت کن بابای من صبور بود تو صبرشو لبریز کردی.
چیکار کنم من؟ چقدر اعصابم خورد میشه از دستش