من کلا بابایی بودم از بچگی و هستم. حتی یادمه وقتی با شوهره دوست بودیم، بهش گفتم اگر یه روزی الان یا در آینده درمورد بابای من کوچیکترین حرفی بزنی، همون روز منو از دست دادی😅😂و دیگه شیرفهم شد که قسم راست من بابامه😁
مامانمم بی نهایت دوست دارم مگه میشه دختر محرم رازشو دوست نداشته باشه؟ 😍 اما خب بابام دنیامه.
بابام همیشه بهم میگفت تو پاره ی تنمی. من و برادرم میخندیدیم میگفتیم بابا از پیامبر کپی برداری کرده که میگفت فاطمه پاره تن من است😁 حالا امروز بابام منو رسوند خونه خودم و موقع پیاده شدن گفت وایمیسم برو تو. خم شدم دستشو ببوسم بهم گفت تو شیشه ی عمر منی:))) و از همون لحظه تا الان چشام پر اشکه. نمیدونم چمه.
یا مثلا وقتیکه مامانم خودش کمرش درد میکنه اما بخاطر اینکه مریضم میاد کارامو انجام میده دلم میخواد زار زار گریه کنم:))
وقتی که نمیتونه حتی با دستگاه خود پرداز کار کنه و بهم میگه همراهم بیا دلم میخواد تا بی نهایت بمیرم براش😔یا وقتیکه بابام از سرکار میاد خونه و میبینم که لباسش از گرما خیسه و بازم لباش میخنده و بلند بلند بشکن میزنه برام میخونه :))
شاید باورتون نشه اما اینقدر احساساتی شدم که دارم زار زار گریه میکنم.