اونروز رو یادم نمیره صبح زود وقتی تازه رسیدم به اداره عموم زنگ زد که حاضر شو بیام دنبالت بریم مشهد منکه فهمیدم وقتی بابام برام زنگ نزد حتما اتفاقی افتاده از حال رفتم و رییسم واسه شوهرم زنگ زد که خانمت از حال رفت بیا ببرشو تا خود مشهد اشک ریختم تا شب ساعت 8 رسیدیم و مستقیم رفتیم بیمارستان. دیدم بله مامانم صبح حالش بد شده و واسش کد اعلام کردن که دوباره برگشت و بردنش آی سیو وقتی رفتم ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا هیچ وقت این صحنه رو برای کسی نساز. مامان مهربونم روی تخت افتاده و تمام بدنش سرد و من خودمو گول زدم که سردش شده بسختی نفس میکشید و من میگفتم واسه شیمی درمانیه. صداش زدم چشاشو باز کرد وقتی منو دید لبخند زد نازش کردم و بوسیدمش ولی حس نداشت چون جونش به قفسه سینش رسیده بود
فقط چند بار گفت مواظب بچه باش و چشاشو بست و دلم خون شد. پرستارا گفتن بهش دارو دادیم خوابید . شما برید خونه اینجا موندن فایده نداره. منو بزور بردن و با رفتن من مامانمم رفت. صبح بهمون خبر دادن ولی دیگه منو نبردن بیمارستان منو نبردن غسالخانه با هم رفتیم حرم تشییع کردیم و طوافش دادیم و برگشتیم به سمت شهرمون. من تا خود شهرمون سکوت کردم چون راننده ها اذیت نشن صدام درنمیومد. ولی وقتی بعد 10 ساعت راه به در خونشون رسیدم دیگه نفهمیدم چی شد. و تا موقع تدفین نزاشتن ببینمش هی گفتن اشک میریزی باید دوباره غسلش بدیم. و من موندم و آرزوی یه بار دیگه دیدنش. من تنهام و خواهر ندارم. من تنهام و خانه دار دوخونه شدم. نصف روزم رو اداره ام و نصف دیگه رو نصف میکنم خونه بابام و خونه خودم. البته 4 ماه اونجا بودم ولی بابام به زور منو فرستاد خونه. دخترم به مامانم وابسته و بهونشو میگیره و منم پا به پاش اشک میریزم. یه برادر دارم یه شهر دیگه زندگی میکنه. مامانم تازه 20 روز بود حکم بازنشستگیش اومد و حقوقشو ندید. سنی نداشت 47 سالش بود. کمرم شکست دارم دیوونه میشم. اینقدر حالم بده که با آرام بخش سر پام . الان که 6 ماه میگذره هنوز نتونستم قبول کنم که دیگه نیست فکر میکنم مشهد و خونه خالم . فکر نمیکردم تو 25 سالگی به این روز بیوفتم و طعم بد بختی و بیچارگی رو بچشم. مادر که میره چراغ خونه رو با خودش میبره. من الان باید جای مامانمو واسه بابام و داداشم و عروسم و برادر زادم پر کنم.ولی دیگه بریدم. از خدا برای هممون صبر میخوام هرکی منو میبینه میگه تو چقدر پیر و شکسته شدی.چقدر افسرده ای نمیدونن دلم شکسته قلبم شکسته و دیگه خوب نمیشه.
مامانم اینقدر خوب و فرشته بود که هنوز هم هرکسی راجع بهش حرف میزنه فقط اشک میریزه.