من دو قلو ندارم اما بارداری اولم دوقلو بود که توی سه ماهگی از دست دادمشون الان یه پسر دو سال و ده ماهه و یه پسر شانزده ماهه دارم دختر بچه می بینم دلم ضعف می ره اما فکر بارداری و زایمان و شیر دادن و صد دفعه شب بیدار شدن دیوونم می کنه سه تا حاملگی توی کمتر از چهار سال پدرم رو در آورد به خدا همه ی جونم رو گرفت همش سرگیجه دارم کمردرد دارم اعصاب که دیگه نگو اصلا ندارم صدای گریه ی نوزاد که می شنوم تنم می لرزه شانس که ندارم یه موقع سومی هم پسر می شه ای وایییییییییییییییییییییییییییییییی ختنه واسه خودش پروژه ای هستش
تازه همه ی این ها به کنار حسادت اون یکی ها رو چیکار کنم هههههههههه
تا کجا رفتم
چند وقت پیش مادر شوهر دختر دوست مامانم فوت کرد مامانم هم پتروس شد و رفت نوه ی دوستش رو که یه دختر پنج ماهه بود آورد که یه چند روزی نگه داره که اونا به عذاداریشون برسن بچه رو برداشت اومد خونه ی ما یه ساعت هم نشد گفتم مامان جون قربونت برم بچه رو بردار برو دارم دیوونه می شم هر جای این خونه ی شصت متری رو نگاه می کنم یه بچه داره وول می خوره
پسر بزرگم خوب بود هی نازش می کرد اما کوچیکه چنان حسادتی می کرد که تا دو ساعت بعد از رفتن مامانم همچنان بهانه می گرفت انگشت اش رو تو چشم بچه می کرد شیشه شیرش رو از دهنش می کشید جغجغه رو ازش می گرفت موهاش رو می کشید یه بند هم آویزون من بود که خدای نکرده یه موقع اون طفلک رو بغل نکنم بمیرم براش دختر طفلک اونروز کلی کتک خورد
خدایا بچه هام رو به خودت میسپرم به خوده خوده خودت