2777
2789
عنوان

خاطره ی بارداری و زایمان دومم😊

21333 بازدید | 93 پست

اینم از داستان بارداری و زایمان دومم...😄

اوالای تابستون ۹۷ بود که به اقایی گفتم دلم‌نی نی دوم میخواد...اونم با یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم کرد و گف انگار دردایی که سر طاها کشیدی یادت رفته...نه؟😒خب چیکار کنم دلم نی نی میخواست هم بخاطر طاها که تنها نمونه هم بخاطر فاصله ی سنی شون که زیاد نشه اون موقع طاها ۲سالش تازه تموم شده بود...حسین(شوهرم)سه ماه دیگه اول قبول نمیکردم ولی بعدش قبول کردم ...اونم فلسفه ی خودشو داشت میگف اول بایدازخورد و خوراکمون شروع کنیم...اخه ازجایی خونده بود که تولید سدن یه اسپرم سه ماه طول میکشه میخواست از پایه رو نطفه کارکنه😁منم که عجول...ولی خب قبول کردم...اخرای تیر ماه و نزدیک پریه بعدی...منم دیگه طاقت و تحمل یه ماه دیگه رونداشتم تا اون سه ماه تموم شه...زدم زیرش وگفتم همین ماه باید بریم برا اقدام...اولش قبول نمیکردولی مگه دسته خودسه...میگفتم حالا همین ماه اول که نمیگیره...با همین حرفام راضی شد...۱ شهریور پریود شدم و از پنج پری شروع کردم به رازیانه خوردن تا ده پری...بعد اون از روز ۱۲ پری هرروز کیت تخمک گذاری میزاشتم تا روز تخمک‌گذاریمو پیدا کنم...روز ۱۵ پری بود که کیتم مثبت شد و شب رفتم برا اقدام...از اون شب به بعددیگه وقت نشد تا اقدام کنیم فقط همون شب تونستیم....موعد پریم ۲۸ شهریور بود و من بی طاقت تر از قبل میشدم از روز ۲۰ پری هرروز بی بی چک میزدم ب امید یه هاله ی توهمی که حتی زیر نور دیده بشه....اون روزا بود که یه تاپیک زدم واسه اقدامی های اون ماه و چند تا رفیق عالی برا خودم پیدا کردم که اونا منتظر موعد پریشون بودن البته با چند روز این ور اون ور....هرروز به روز پری نزدیک تر میشد و بی بیچکا با هاله ی توهمی اعصابمو خرد میکردن...یه بار هاله داشت یه بار نداشت...اخرش یه هفته مونده ب پریرفتم از دادم ببینم چی میگه ...منفی شد...ولی بازم داشتم خودمو دلداری میدادم که هنوز یه هفته مونده به پری...۲۶ پری بود که صب دوباره بی بی زدمو و باز یه هاله اما واضح تر از قبل...ب شوهری گفتمو گف کشتی منو بابا صب کن از وقتت بگذره خب...گفتم فقط این یه بار...منفی بود دیگه نه بی بی بخر نه از میرم تا عقب بندازم...گفت باشه رفتم برا آز..وای خدا مگه میگذشت این دوساعت....بازم تاپیک زدم تا برام دعا کنید و سرم گرم شه تا این دوساعت بگذره...بالاخره تموم شد رفتم‌تا جواب رو بگیرم...برگه روکه گرفتم یه نگا ب به پرستاره کردم تا ببینم میشه از قیافش فهمید چی ب چیه...😁برگه رو باز کردم...اره درست بود...درست میدیدم...بتام ۴۷ بود....و من تو همون ماه اول اقدام بازم مامان شده بودم....زودی عکسشوگذاشتم تو تاپیک...وای که چقد بهم تبریک گفتید خوشگلای من😍😘

واین شد که بارداری من شروع شد ورقتم پیش متخصص...

تو هفته ۷ هفته و ۴ روزبارداری صدای قلب خوشگلش رو شنیدم و بازم خدا رو شکر کردم...بارداری قبلیم یکم سخت گذشته بود برام و همش بازم منتظر اون سختیا بودم....هفته ۱۸بودم که سونو گف جفتت پایینه مثه بارداری اولیم...وای خدا نه...😣ولی نگف استراحت مطلقی...منم دیگه مثه بارداری اولم زیار سخت نگرفتم ب خودم ...خب با یه بچه نمیشد استراحت کرد تازه پله هم تا دلتون بخواد داشتیم...خلاصه هرچقد سراولی وسواسی دگبود سر دومی بیخیال...تو هفته ۲۵ بهم گف جفت کشیده بالا و خیالت راحت....فقط یکم‌کیسه ابش از حداقل نرماله...بازم مثه اولی...😥چه خبره اخه....اومدمو خودمو بستم به هندونهو اب پرتقال و مایعات...اخه نزدیک عید بودو منم میخواستم برم سفر زیارت امام رضا باید شرایطم‌مورد قبول دکتر باشه تا اجازه سفر بده....دفعه ی بعد که رفتم‌سونو گف نرماله و من یه نفس راحت کشیدم و هفته ۳۰ بودم که راهی مشهد شدم و هفته ۳۲ برگشتم...از اون هفته ب بعد من سنگین تر شدمو روزا برام سخت میگذشت

چند هفته بعدش حس میکردم شکم زیادی سفت میشه و حرکاتش کم شده...ب دکترم‌گفتمو هفته ۳۴ یه سونو نوشت و بازم گف کیسه ابش کمه....وای خدا بازم...ولی این بار هرچقد مایعات میخوردم فایده نداشت نمیرف بالا...ب زور خودمو رسوندم به هفته ۳۶....دکترم گف بیمارستانایی که من میرم nicuنداره بهت پیشنهادمیکنم بری یه بیمارستانی که تجهیزات داشته باشه...منم رفتم یه بیمارستان دیگه و متخصص اونجا معاینم کرد و گف دوفینگر بازی و سونو نوشت برا کیسش....این بار کیسه ابش نرمال بود گف دوروز دیگه بیابازم رفتم و سونو نوشت تو دو روز یه سانت کم شده بود وگف ب نظر میاد نشتی داره...کم شدن یه سانت تو دوروز نرمال نیس...گف برو دو روز دیگه بیا تحریکت کنم تا دردات شروع بشه...من شدم ۳۷ هفته و ۴ روز و رفتم مطب دکتر و دکتر کمی تحریک کرد و کاغذ بستری بهم داد...با مادرشوهرم‌رفته بودم و ب شوهرم زنگ زدم که وسایلمو اماده گذاشتم تو اتاق برام بیارش....و رفتم‌طبقه ی دوم‌ برا بستری...تا شوهرم‌بیاد رفتم‌پذیرش و برا خودم پرونده تشکیل دادم و بردم پذیرش...شوهرم اومد

منم خاطره زایمانم رو گذاشتم 


مال منم خیلی قشنگه مخصوصا برای مامانایی که از زایمان طبیعی میترسن

خاطره زایمان طبیعی من درکنار همسرم❤❤دوستای گلم همسر بنده دندون پزشکن اگه سوالی داشتین درخدمتم❤

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


2805

مامانمم رسید طاها هم پیشم بود...یه اتاق دادن بهم‌....اتاق درد بود...قرار بود دردامو اونجا بکشم...یه ست بنفش زده بودن به اتاق و به ادم ارامش میداد...لباسمو عوض کردم و لباسای بیمارستان رو پوشیدم و رفتم‌تو یه اتاق دیگه تا برام یه nstبگیرن...وضعیت جنین خوببود رفتم اتاقمو اومدن برام امپول درد رو زدن...ساعت ۳ بعد ازظهر بود احساس کردم دردای خفیفی دارن میان...ولی فاصله هاش خیلی نزدیک ب همن...در حد ۱۰ دقیقه یه‌بار ولی درداش کاملا شبیه درد پریودی بود و کاملا قابل تحمل...همه بودن پیشم مادرشوهرم مامانم شوهرم و حتی طاها...داشتیم حرف میزدیم که سرم گرم بشه و زیاد دردا رو حس نکنم....مامای اون شیف میومد هراز گاهی بهم سرمیزدم هر نبم ساعت تعداد قطره هایی وارد بدنم میشد رو زیادمیکرد ساعت ۴بود و شدت دردا دوبرابرشده بود و فاصله به ۵ دقیقه رسیده بود....ولی بازم قابل تحمل بود...ساعت ۵ شد...😥دردام که میومد نفس عمیق میکشیدم که اکسیژن ب جنین برسه...مامان اومد ک کیسه رو بزنه ولی از بس اب کیسه کم بود که کیسه ب سر جنین چسبیده بود و امکان زدن نداشت...باید جنین خودش میومد پایین و به کیسه فشار میاورد و پاره میکرد...ساعت ۶ شد ودرد امونموبریدهبود فاصله از ۵ دقیقه نه بیشتر میشد نه کمتر ولی شدتش اشکمو دراورده بود بیصدا اشکام میریخت نمیخواستم کسی بفهمه دردام چه حدیه...ب حسین گفتم طاهاروببره ببرون بگردونه نمیخوام درد کشیدنموببینه...مامااومد و بازم نتونست کیسه روبزنه....ساعت ۷ شد...شیف عوض شد یه مامای دیگه اومد....اومد ببینه اون میتونه کیسه روبزنه یا نه یکم تلاش کرد...و احساس کردم یه بادکنک دخل شکمم ترکید...اما کو اب....ابی نمیومد...بچم فقط یه مشت اب داشت تو کیسش...🙁و اونجا بود که دردای اصلیم شروع شد...هر دردی که میومد احساس میکردم کمرم داره نصف میشه...از مادرشوهرم خجالت میکشیدم وگرنه چنان جیغی میکشیدم که کلا بیمارستان بلرزه😁

ولی خب میریختم تو خودم...احساس کردم دستشویی(شماره ۲)دارم....میگفتم‌بزارید برم دستشویی...مامانمو مادرشوهرم میگفتن دستشویی نیس دختر بچس داره فشار میاره...اما همین بلا سرطاها اومده بود سرم...التماس کردم بزارن برم نزاشتن....تقصیر خودشون بود😂...اینبار دست برنداشتم گفتم دستشویی دارم التماس میکردن بزارید برم‌رفتم نشیتم رو فرنگی انگار نشستن اونجا خیلی کمک میکرو بهم تا دردا رک کمتر حس کنم....خودمم میدونستم بچس که داره فشارمیاره...ولی خب چشم ترسیده بود....دردا که میومد دست مامان رو محکم فشار میدادمو سرمو میکردم توشکمش نفس نمیومدتا نفس بکشم...بعدول کردن دردا تاز دوباره بهم هوا میرسید....مادرشوهرنگف دختر پاشو از اینجا بچس داره میاد یهو دیدی سر خوردافتاد اینجا...میگی بچم کجا دنیا اومداخه‌...پاشو😂....هی میگفتم صبر کنین این دردمم بکشم پاشم....اخرش ب زور بردنم رو  تخت...اصلا درد کشیدن رو تخت خیلی زجر اورتر از خوده درد کشیدنه لامصب....هی میگفتم بهم زور میاد بخدا بچه داره میاد...اخر ماما اومد معاینه کرد گف ببرینش اتاق زایمان...ساعت ۸ بود...از تخت که اومدم پایین پاهامیاریم نکرد زانو زدم رو زمین بازم درد اومد تا درد ول کنه نتونستم پاشم...گذاشتنم رو ویلچر بردنم اتاق زایمان...رفتم رو تخت...نزاشتن مامان بمونه پیشم همه رو بیرونکردن...دکترم اومد...بهم فشار میاد...یه حس زور دادن که وقتی یبوست داری و میخوای خیلی زود راحت شی 😁...دیگه بیشتر حس زور دادن داشتم تا درد...دومین باری که زور دادم حس دادم یه چیزی داخل شکمم لرزید بارسوم یه چیزی عین ماهی که از دست ادم سر میخوره...ازم سر خورد و تموم دردای من تموم شد...طهورا کوچولوی من ساعت ۲۰:۲۰دقیقه ۲۱ اردیبهش۹۸ با وزن ۲۷۵۰ و قد ۵۰ زمینی شد...یه دختر سفید و مومشکی گذاشتمرو شکمم ...بعد بایه سرفه جفتم اومد بیرون همه دردای من تموم شد...انگار همون ادم یه ساعت قبل نبودم....زیاد بخیه نخوردم در حد دو تا سه تا...دکتر که بخیه ها رو زد ماما دو سه باری رحممو فشار داد تا هرچی تو رحم بود بیاد بیرون...این فشار دادنه خیلی مزخرفه همه دل و روده ی ادم میپیچه به هم...دخترمو بردن و لباساشو پوشوندن....منم داشتم میمردم از گشتگی همون جا رو تخت زایمان مامان برام سوپ اورد خیلیییی چسبید....

ممنون که حوصله ب خرج دادینو همشو خوندید امیدوارم خوشتون اومده باشه....❤❤❤❤

خیلی خاطره قشنگی بود گلم ممنونم که ماروهم تو این حس زیبات شریک کردی ان شاءالله که پاقدمش واست خیر باشه عزیزم واسه منم دعا کن که خدا بدون هیچ مشکلی این طعم لذت بخش مادر بودن رو بهم بچشونه...الهی آمین🙏

و قل رب أنزلنی منزلا مبارکا و أنت خیرالمنزلین  

عالی بود کاش منم بشه طبیعی بیارم

خداازت سپاسگذارم که تودلیم روحفظ میکنی ازت ممنونم که به زودی زود تواغوشم میگیرمش سپاسگذارم که نه ماه انتظارم زود وبه سلامت به پایان میرسه وتوراهیمون سلامت میاد پیش منو باباش.....😍😘😘😘😘
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز