باد قاصدک های شکسته را پیش خدا نمیبرد دخترک جان.... تو آرام و بیصدا رفتی چشمهای زیبایت را از نگاه نگران من گرفتی و رفتی و جهان با سرعت به پیش میرود پر از هیاهو پر از صدا..... و منکه دردم می آید از اینهمه شلوغی بی تو.... دلم میخواهد اتاق ساده ی کوچکی باشد با پنجره ای رو به امید دیدن تو و نسیمی که بوی تن گلبوی تو را همیشه می آورد و من روی دیوارهایش چوبخط میکشم... یکی برای یک روز بیشتر تو را ندیدن و دوری از تو....یکی برای یک روز نزدیک تر شدن به روز دیدار تو در فراسوی ماده ....اگر باشد چنان جهانی....... دخترک جان..... یادت باشد که چه اندازه در هوای یک لحظه ی در آغوش کشیدن تو بیقرار و منتظرم.....
دخترم...
میدونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشات رو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی
میدونستی که چشامی
همه ارزوهامی
میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی...