گزارشم ظهر نیومده بود🙄🙄.
از عصر:
بیدار شدیم
با علی جون چن تا کاردستی درست کردیم
اقای مهدی هم هر چقدر در توانش بود اون وسط اتیش سوزوند، پسرم از هیچی مضایقه نکرد😐🙄.
برای شام اش درست کردم، پسرا دوس ندارن براشون سیب زمینی سرخ کردم با تخم مرغ قاطی کردم.
نشستم پای خیاطی، برای اقای مهدی بلوزش رو کامل کردم، شلوارشم دوختم فقط کش نداشتم باید برم خرازی، یکم خورد ریز بگیرم، همزمان چند تا ویس گوش دادم، راجب امام زمان، حس کردم چقدر پرتم، وقتی داشتم گوش میدادم حس میکردم جز مطالب تو کتابای مدرسه هیچی راجب ایشون نمیدونستم و تازه دارم تو این سن میشنوم ماجرا کلا از چه قراره، هرچند کلا دو تا ویس گوش دادم، هنوزم قاعدتا چیز زیادی نفهمیدم ولی حداقل فهمیدم که هیچی نمیدونستم و البته نمیدونم. به هر حال امیدوارم بتونم این موضوع رو. تو روزمره بگنجونم یکم بیشتر راجب این مساله بفهمم.
همسرم خیلی دیر اومد. نشد بریم بیرون خرید.
شام سرو شد و صرف شد، هنوز پسرا دارن میخورن بعدش جمع میشه.
همسرم از دیر اومدنش نادمه😜، به صورت خود جوش وایساد پای سینک ظرفای شام رو بشوره(استثنائا من بابت دیر اومدنش غری نزدم😎😁، فک کنم داره پیشگیری میکنه که غری نزنم😎).
در ادامه:
شلوار علی جون رو هم برش بزنم بدوزم. بعدش ببینم چقدر از پارچه میمونه براش تصمیم بگیرم بقیه شو چکار کنم(۴.۵ متر خریدم هنوز فک کنم ۱.۵ مترش موند، نمیدونم انگیزم چی بود انقد زیاد ازش گرفتم🙄).