من که اسم دکتر میاد ناخودآگاه اشکم سرازیر میشه همش میگم خدایا به کدامین گناه منو مستحقه اینهمه زجر وعذاب دونستی
بچه ندادی درست حداقل جوابمو بده بفهمم چیکار کرده بودم
ی روزگاری هرکی کفر میگفت گله و شکایت میکرد با اینکه خودمم سالها منتظر بودم و درد داشتم میگفت عیب نداره حتما حکمتش ی چیز دیگست که منه نادون نمیفهمم ولی الان واقعا برام شده ی علامت سوال بزرگ روی سرم
آخه چرا من لایق شنیدنه نام مادر نیستم
پدر و مادرم 4تا بچه دارن همیشه هرجا پیش همه گفتن ثمین بین بچه ها ی چیز دیگست همیشه فکر و ذهنم پیششون بود و همیشه تموم کارهاشون با من بود فکر میکردم با این کارام عاقبت به خیر میشم .دل نمیسوزوندم میگفتم خدا رو خوش نمیاد ولی دلمو سوزوندن و خداروخوش اومد
چی بگم که این دلم خالی بشه