یک ماهه قهرهو ی شب. دعوامون شدت گرفت چون همیشه سنگ خانوادشو ب سینه میزنه و میگه بابام جونمه مامانم.... ولی ی بار تو این ده سال طوری رفتار نکرد ک ببینم منم همینقد براش مهمم یا به زبون نیاورد عصبی شدم هر حرفی ک حق بود در مورد خانوادش گفتم بعدم ک ی سالن برام زده بود بعد کلییی زجر دادنم بعد کلی دعوا و سه سال حرف زدنم ک قانع شد اون شب رفت درش قفل کرد من ب خاطر خساستس همه امیدم سالنم بود این هشت سال زندگی هروزش ب کار کردن فک کردم ولی انتها راهش همین سالن کنار خونم بود چون کسی نیست حمایتم کنه ببره بیاره نمیخوام بیشتر باز کنم مساله رو...... خلاصه ک راه ب سیم آخر میگه فقط واستادم با پای خودت بری و منی ک شرایط بعد طلاق مم فرقی با الانم نداره میشه دعا کنید گره باز بشه از زندگیم