یاد یه خاطره از بچگیم افتادم
من و دخترداییم تو حیاط خالم اینا بازی میکردیم. شوهرخالم رفت یه خوشه انگور چید داد به دخترداییم گفت بیا بخور. انقدر من ناراحت شدم. مرتیکه خر
اون سفید و بور بود من مشکی و گندمی. اون لباس چیتان پیتان میپوشید من معمولی
همه اون را دوست داشتن و به من محل نمیدادن🥲🤕