نشسته بودیم صاحبکارم با دوستش
بعد اونا با هم حرف میزدن و اون بهش گفت خداروشکر که،اومدی منظورش این بود که مغازشو باز کرده چون پاساژ هیچکس نبود مثل خانه ارواح بود
بعد من کاش لال میشدم کاش سرفه میکردم اون لحظه وای خدا چی گفتم
گقتم اگه نیومد این سطل زباله زبون در میاوورد روبروم زباله بود حالا حس میکنم جفتشون با من عوض شدن چکار کنم همون لحظه صاخبکارم یجوری نگام کرد