یکی از اقوام هستن نمیخام نسبتش رو بگم
خودش پریروز تماس گرفت گفت شب جمعه شام بیاین خونه ی ما. و خیلی هم اصرار میکرد. منم قبول کردم
ولی وقتی وارد شدم خانومه خودش و زندگیش خیلی خیییلی آشفته بود. ببین خیلی که میگم ینی واقعا خیییییییلییییی
یکلحظه حس کردم روز دعوت رو اشتباه اومدم.فکر کردم دیدم نه درسته.گفته بود پنجشنبه شب
اقاعه سرکار بود یکی دوساعت ک نشستیم اومد.از ظاهرش مشخص بود ک از وصعیتی ک داره نیبینه خجالت زده س
جالب اینجاست ک دوسه ساله ازدواج کردن و بچه هم ندارن
ولی بحدی خونشون یجوری بود ک بخدا نمیخام حتی بهش فکر کنم
خیلی خیلی خبییییلی معذب شدم. واقعا دلم میخاست اونجا نباشم
ولی برام سواله چرا وقتی خودش دعوت کرده بود حتی پا نشده بود یه شونه به موهای خودش بزنه حداقل
موهای چررررب. خیلی خیییلی آشفته
بخدا لباسشپر از لک غذا بود
کاش نمیرفتم🤦♀️🤦♀️🤦♀️
حس بدی دارم.خصوصا نگاه اقاعه رو یادم میاد اعصابم خراب میشه بخدا