نه سال پیش ما به خاطر اصرار پدر شوهرم ما تصمیم به عقد گرفتیم چون سالها نامزد بودیم و هر دو دانشجو بودیم و شرایط مالی خوب نبود و پدر شوهرم گفت من براتون خونه اجاره میکنم عقد کنید و عید خونواده ها حرف زدن و قرار شد شهریور عقد کنیم ...که مادرم ناگهان رفت تو کما ...هفتاد روز تو کما بود و من ذره ذره اب میشدم خیلی شرایط سختی بود...تو این مدت انقدر اذیتم کردن من روحیه ام بد یه پام بیمارستان یه پام سر کار همسرمم دانشجو بود شغل نداشت من ساپورتش میکردم و اون موقع خودمونم آموزشگاه زبان زده بودیم و من ساپورت مالی میکردم از اجاره اونجا وووو ...مادر شوهرم گیر داده بود که باید حوله ست بخرید،چمدون بخرید ،ساعت بخرید و فلان من میگفتم پول نداریم نمی خوایم ...ما حتی پول یه حلقه ساده هم نداشتیم...اونا هم پول نمی دادن میگفتن نداریم ...در صورتی که پدر شوهر صادرات واردات به روسیه می کنه و کارمند بازنشسته هم بود شوهرمم تک پسره فقط یه خواهر داره اونم متاهل بود و وضع مالی خوب داشت...تا اینکه بعد هفتاد روز مادرم مرداد ماه فوت شد...برادر منم گیر داد باید بعد چهلم مامان عقد کنید منم حالم خوب نبود گفتم تو رو خدا من نمی تونم تو این شرایط گفت نه فامیل چی میگن و فلان ...خونوداه من خیلی متعصبن ،به خونواده شوهرم زنگ زدن که باید عقد کنن دیگه تاریخ گذاشتیم اونا هم گفتن باشه ولی به من تا سالها می گفتن ما تو رو نمی خواستیم داداشت به زور دادت به ما .پدر شوهر زد زیر حرفش خونه نگرفت من از بدو عقدم تو اموزشگاه زندگی کردم تا چهار پنج سال بدون هیچی نه عروسی گرفتن نه چیزی یه عقد تو خونه ما فقط عاقد اومد و همین ...ما انقدر مشکل مالی داشتیم که با هم یه وعده غذا می خوردیم اونم شریکی همسرم مجبور شد بره شبا توی یه رستوران ظرف بشوره منم به شدت بیمار بودم روماتیسم مفصلی داشتم و افسرده از شرایط و مرگ مادرم...بالاخره یه روز تصمیم گرفتیم اموزشگاه رو جمع کنیم بریم یه واحد اجاره کنیم و همسرم بگرده دنبال کار تو اموزشگاه های دیگه و توی یه شرکتم راننده شد که اونجا گولمون زدن برای یه وام سنگین گفتن بیاین بگیرید هر چی طلا داشتم فروختیم و قرض هم کردیم دادیم پول مالیات وام و عوارضش تو نگو اونا وامو واسه خودشون برداشتن و ما هم دیگه موندیم بی پول و ورشکسته شدیم ...خلاصه غرق در بدهی... انقدر خونواده بی عاطفه ای هستن خونواده شوهرم فقط پدرش به همسرم توهین می کنه بهش میگه حیوون احمق گوسفند و همسرم یک مرد مهربان و دلسوزه براشون ولی افسرده است و خیلی آرومه ...من دوباره بعد خونه گرفتن باهاشون آشتی کردم به خاطر شوهرم انقدر میومدن خونه مون منو اذیت می کردن از قبل زنگ میزدن فلان غذا رو بپز بعد تا ماه ها مادرش زنگ میزدن غذات فلان بود ما دوست نداشتیم ...بعد چند سال صابخونه گفت بلند شین خواهرزاده ام می خواد بیاد جای شما ما هم چون همش درگیر بدهی بودیم نتونسته بودیم پول جمع کنیم..خونواده اش باز کمک نکردن مجبور سدیم باز بریم زیر بار بدهی...فکر کنید روز عقد طلاهای منو خواهرش برداشت برد هتل یعنی از خونه بابام برد😑
و میگفت می خواستم گم نشه!!! حتی پول لباس عقدمم ازم گرفتن! سفره امم خودم چیدم و خریدم چیزاشو
این سالها من روماتیسمم خوب شد افتادم تو گیر و دار تومور در سینه و رحمم انقدر درد کشیدم و بیمار بودم ولی باز پا به پای شوهرم کار کردم ولی مگه میزارن اینا شوهرم میگه من از بابام متنفرم چون اصلا بهش محبت نکرده از بچگی فقط تحقیرش کرده ولی باز براشون میدوئه ...به من زنگ می زدن میگفتن پسرمون معتاده ها تو چطور باهاش موندی یعنی به دروغ میگفتن که من جدا شم ازش ...حالا که زندگیمون بهتر سده از نظر مالی و همسرم شغل مناسبی داره بازم اذیتمون میکنن یعنی همسرمو اذیت می کنن اونم افسرده می شه میره توی خودش ...امشب دیگه پبام دادم به خواهر شوهرم و بهش گفتم انقدر داداشتو اذیت نکن انقدر بهش توعین نکنید بسه دیگه افسرده اش کردین بزارید ما زندگی کنیم ولی انقدر پرروئه برگشته میگه داداشم مگه زن داره؟! رفتارتو درست کن شوهرتو انقدر اذیت نکن از خونواده اش گرفتیش!منم همه چیو بهش گفتم نه بی احترامی کردم نه چیزی بعد می گه چه قدر درگیر حاشیه ای؟! گفتم رفتارای شما حاشیه است رفتارای من بده؟
دلم خیلی گرفته خیلی تنهام