کسایی که قضیه منو میدونن
اگرم خبر ندارید تاپیک های قبلمو بخونید
هرچقدر به خانوادم گفتم اینا باشن من بمیرم نمیاااام اگه دوست ندارید ایام عید تنها بمونم میرم خونه پدرجون و مادرجون (پدربزرگ مادربزرگم) میمونم، حتی گریه هم کردم به بابام گفتم که دیدی پسر بردارت چه بلایی سرم اورد بعد اون همه سال دوست بودن با پسر عموم که قصدش ازدواج بود عین مجنون بود میمرد برام منم عمرمو عشقمو جونیمو قشنیگمو همه چیزمو به پاش گزاشتم حتی خواستگاری هم اومدن آخرش رفت یکی دیگه رو گرفت عین دستمال کاغذی قلبمو و غرورمو مچاله کرد انداخت دور حالا چطور توقع داری بیام با این قوم الظالمین بیام مسافرت بگم بخندم در حالیکه دلم از دست این قوم خووونه گفتم پدر میخوای دوباره یادم بیارن که چه ها کردن با دخترت.
خلاصه قبول نکرد گفت باید بیای همین که گفتم منم از سر ناچاری رفتم چون هیچ وقت سر حرف پدرم حرف نزدم......