خونمون خامه کامل نیست مجبوریه دیگه
حتی کابینت و سینک و در و اینام نداشتیم ی گچ ساده و سرامیک عه واقعا میگم هیچی یعنی هیچی حتی پله ام نیست
از دیروز مامانمم همین اتاق خواب ساده و حال و تمیز کرد کلی زحمت کشید چارچوب های درمون زنگ زده گچ مونده بود روش ما گفتیم دستمال بکشیم بدتر زنگ میزنن بعد داییم از در آمد تو گیر داد ک آره چند ماهه اینجا زندگی میکنید نمیدونم عرضه ندارید یدونه چارچوب تمیز کنید اینجا آمادست دیگه چی میخواید و زن داییم گفت دلتون نمیاد مبل هاتون بزارید و این کارا چیه شما کاخ مرمرم برید همینید
یعنی خداشاهده هرچی گریه میکنم گریم بند نمیاد این همه تمیز کردیم ک تهش به ی چارچوب گیر بده؟؟ دلشون نیومد بگه ی در براتون بیارم نجاره خیر سرش اصلا قلبم شکست سال به سال هیچ کس نمیاد خونمون یدونه اینا میان اینم اینجوری کاش اصلا نمیومد تازه همش زنگ میزد ماشین بگیره فردا برن دهات یکبار نگفت شمام بیاید اصلا آدم هرچی بزرگتر میشه بیشتر میفهمه چقدر تنهاست من همین داداشم ندارم فردا ازدواج کردم عید بیاد خونم مامانمم نباشه اینام نمیان میترسم خونه زندگی خودمم آنقدر بی کس و تنها باشم هرساله هیچ جا نمیریم🙂 تازه بابام میگه بریم شمال اونجام عمه هام به هیچ جاشون مارو نمیگیرن حتی عید زنگ نزدن ی تبریک خالی بگن