برادر من توی 19 سالگیش با یه دختری دوست میشه و تصمیم به ازدواج میگیرن. دختره خودش 18 سالش بوده و رابطهشون جدی بوده. مثلا وقتایی که ما مسافرت بودیم داداشم دست دختره رو میگرفت میاورد خونه. انقدر اینکارو کرد تا یه روز لو رفتن
مامان و بابای من اصلا موافق نبودن چون اولا دختره با خانوادهی ما و فرهنگ ما فرق داشت دوما طی تحقیقات معلوم شد که بابای دختره سابقهی زندان داشته به علت بدهی (ما بعدا فهمیدیم بدهی نبوده بلکه مال یارو رو بالا کشیده بود)
داداش من خیلی اصرار داشت و میگفت من اگه با این دختره ازدواج نکنم خودمو میکشم ماهم به اجبار موافقت کردیم و رفتیم خواستگاری
خلاصه توی یک سالی که عقد بودن همهی ما عاشق اون خانم شده بودیم از بس مهربون و ماه بود. داداشمم اون دوران دیوونهی اون دختره بود و خلاصه خوش و خرم بودن.
جفتشون سنی نداشتن ولی خب همو دوست داشتن. اینا ازدواج کردنو رفتن سر خونه زندگیشون. خونهشون طبقهی پایین مامانیمنا بود. اما مامانم اصلا توی سه سالی که اینا توی اون طبقه بودن هیچوقت بدون دعوت نرفت پایین. کلا سه چهار بار توی سه سال رفته بود خونهی پسرش. اینو گقتم که بدونید اهل دخالت نبود و اگه اونجا بودن چون داداشم هنوز خونهی سوا نداشت. من بابام وضعش خوب بود ولی داداشم ازش پول نمیگرفت که خونه بخره