همسرم بازاریاب و ویزیتوره
و تو شهرستان میاد جنساشو میفروشه حالا دیگه قراره تو شهرمون کارشون باشه
واین شهرستان اخرین باریه که میاد میفروشه وتقریبا برا چند روزی اینجاهتل گرفت منم اومدم باهاش
چندباری منوبرد به فروشگاهها سلام واحوالپرسی کردم به دوستاش وفروشندها وخریدکردیم
حالا دیشب بعد سرکارش اومدبهم گفت خانم فلانی گفته خانم و بچتو بیار ببینیم چون فهمیدن شماهم اومدین این شهربامن
خلاصه منم رفتم باهاش رفتیم یه دوری زدیم ویه سر زدیم به فروشگاه چندتا اقا بودن و یک خانم صندوقدار
حالاخانمه کلی تحویلم گرفت و گفت خیلی دوست داشتم ببینمت شوهرت خییلی خوبیتو میگه و ازاین حرفها
خلاصه من رفتم اخر فروشگاه خرید کنم یهودیدم به شوهرم گفت چخبرررر شوهرمم با لحن سنگینی بهش گف ممنونم سلامت باشید
خلاصه از فروشگاه که زدیم بیرون خیلی بهم ریختم
خصوصا ک این خانمه از اونا بوده که صداش ونازک میکنه و با ملوس ولوندی حرف میزنه
شوهرم خیلی سنگین بود وتحویلش نگرفت حالا نمیدونم شایدم جلومن چون میدونه من حساسم
خلاصه شوهرم عادتشه همیشه ازهمه تعریف میکنه هرجابریم چه اقا چ خانم خلاصه از فروشگاه هم ک زدیم بیرون تومسیر بهم گفت دیدی خانم فلانی خانم خوبیه گفتم اره خیلی خوبه ک اینطور بهت گفت چخبررررر
خلاصه شوهرم متوجه شد ناراحت شدم و از دیشب هی داره بهم میگه بخدا چیزی نیست خودت بدمتوجه شدی حالا یه چخبری گفت خودشون اینطورن
گفتم چرا اصلا این خانم میخواست منو ببینه گفت خب فهمیدن این شهرین منم برام افتخاره یکی بخواد زن و بچمو ببینه