داشتم میرفتم کلاس( مدرس زبانم ) یه پسری هس هی هرروز میوفته دنبالم منم هیچی نمیگم دو سه بار به شوهرم گفته بودم قاطی کرده بود دیگ ادامه نداده بودم امروز داشتم میرفتم دوباره اومد اینسری دیگه جونم به لبم اومده بود برگشتم گفتم نفهم دست از سرم بردار گمشو راهمو ادامه دادم جدی نگرف با خنده دوباره اومد اینسری حرصم دراومد گفتم باید یه کار کنم این گورشو گم کنه وایسادم گفتم اغا حرفت چیه چی میخوای گف تورو تا ب دست نیارمت دست بر نمیدارم گفتم اسگل من متاهلم انگار تعجب کرد گف تو که خیلی بچه ای گفتم اونش ب خودم مربوطه راتو بکش برو رفت دیگ خوشحال بودم که رفته تو یه کوچه باریک بودم تو راه کلاس یهو یه ماشین واساد پشتم اهمیت ندادم دوتا پسر پیاده شدن یکیشون همون پسره بود من با زیر چشم دیدم ولی خودمو زدم به اون راه ک ندیدم یهو کیفم کشیده شد تا خاستم جیغ بزنم دهنمو گرفتن منو کشید تو ماشین هی میگفت دیدی بالاخره به دستت اوردم و فلان ترسیده بودم خیلی دست و پام میلرزید یهو خودمو زدم به غش کردن اینا ترسیدن ک نکنه سکته کرده و اینا یکم رفتن ماشینو نگه داشتن رفتن بیرون تو صندوقو میگشتن سریع به شوهرم لوکیشن فعال فرسادم از تلگرام انقد دستام میلرزید نمیدونسم چیکار کنم فقط همونو فهمیدم بعدم پیام دادم خواهش میکنم پیدام کن دارم سکته میکنم از ترس بعد در ماشینو باز کردم با تمام سرعتم دویدم داد میزدم کمک مث سگ میترسیدم هنوزم میلرزم اینا افتادن دنبالم التماسم میکردن وایسم کاریم ندارن و فلان پاهام نا نداشت تا اینکه پلیس راهو دیدم انگار فرشته نجاتمو دیدم دویدم سمتش بهش جریانو گفتم بهم گف سوار ماشینش شم برد منو پاسگاه شهرمون شوهرمم اومد همونجا این دو نفرم اونجا بودن رنگم مثل گچ بود کم مونده بود بی حال شم اول منو بغل کرد با نگرانی نگام میکرد بعد برگشت سمت اینا تا میشد زد یکیشون ک افتاده بود زمین اون یکی هم دهن و دماغش خون میومد پلیسا اگ نبودن ول کن نبود ب منم کلی تهمت و چرت و پرت گف خیلی میترسم
ولی به خیر گذشت باز خیلی ترسناک بود مثل یه خواب