دیروز با مادر و خواهرم رفتیم خونه خاله م
مادرم پیره و راه رفتن براش خیلی سختخ خواهرمم یکی از بچه هاش خوابص برده بود
منم شوهرم مسافر کشی میکنه زنگ زدم بیا دنبالمون گفت نمیتونم دورم
اینم بگم ما شهر کوچک زندگی میکنیم
اخرش خودم پاشدم گفتم شما بمونین میرم ت سر خیابون ماشین پیدا میکنم با سرما زیاد رفتم ماشین اوردم برگشتیم
الان شوهرم مادرشوهرم زنگ زده ببرم فلان جا میخواد ببرتش با اینکه پدرشوهرم ماشین داره ..اصلا نمیتونم هضمش کنم شوهرمخیلی پیش اومده ازش خواستم نیومده دنبالم اما ب حرف مادرش گوش داده و رفته