سلام داداش
من به عنوان ی خواهر میخوام با تموم وجودم بنویسم براتون جوری که انگار دارم با یه دونه داداش خودم حرف میزنم
من ی بار یه پسری این درد رو بهم زد تو دوره مجردیم
بهم گفت دوستت دارم حتی رفت با مادربزرگشم صحبت کرد و کم کم وقتی دید من خیلی بهش وابسته ام و دوسش دارم یهویی رفت و خاموش کرد و گفت من شرایط ازدواج ندارم
منم حال و روزم وحشتناک بود حالم خیلی بد بود همین احساسات رو داشتم مریض شدم و....
تا چن ماه طول کشید تا فراموشش کردم
اما ایمان که الان همسرمه اومد خواستگاریم و یک سال پای من وایساد با این که پسره بهش گفته بود که فلانی منو دوس داره و آبروی منو پیشش برد اما مثل یک مرد پای من ولیساد و براش مهم نبود حتی یک کشیده هم خوابوند تو گوش پسره ک درمورد من چرت و پرت گفت
من فقط اولش با دوس داشتن وارد زندگیش شدم عشقی در کار نبود اما از غیرتش خوشم اومد دوسم داشت و عشق رو برام ب وجود اورد و خدا برام جبران کرد
الان وقتی به اون موقع فکر میکنم میبینم چقدر راحت خودمو تحقیر کردم بخاطر کسی که لیاقت نداشت
اون هنوزم ازدواج نکرده و هر روز دنبال ی دختره
داداش ببین وقتی ما التماس کسی میکنیم ناخود آگاه طرف مغرور میشه ی جوری که ما فکر میکنیم آدم دست نیافتنیه اینو بدون خیلی آدمای پاک تر و مهربون تر و مودب تر هست که انشاءالله پیدا میشه و تو هم ی روز ب الانت میخندی
مطمئنم یکی میاد تو زندگیت که هزار مرتبه از اون بهتر باشه
فقط لطفا به همسرت هیچوقت نگو که کسی رو این همه میخواستی
عشق بعد از ازدواج با این چیزایی ک گفتی قابل وصف نیست
بدون که دختره در حد تو نبوده