من چندسال پیش با یکی دوست شدم همسن خودم بود اونموقع ۱۸ سالمون بود خب خدایی بچه بودیم باهم قرار گذاشتیم اون بره سربازی بیاد منم دانشگاهمو تموم کنم ازدواج کنیم الان من درسم تموم اونم سربازیش تموم اومده دم مغازه وایستاده واسه کار ولی من احساس میکنم ازش متنفر شدم بخاطر همه ۴ سالی ک ازم دور بود بخاطر تمام ۴ سالی ک نبود من با نبودش رویا ساختم و اون بی اهمیتی میکرد بخاطر اینکه هیچ وقت تاکید میکنم هیچ وقت نگفت اگه چیزی احتیاج داری برات تهیه کنم هروقتم گفتم چیزی میخوام گفت چقدر سطح توقعت بالاعه ازدواج کنیم از این خبرا نیست گوشیم جلو چشمش خراب شد اما به روی خودش نیاورد گوشیم خرابه درعوض رفت برای مادرش گوشی خرید میرفتیم بیرون میگف اونجا غذا گرونه اینجا غذا گرونه کلی راه منو پیاده میبرد تا غذای ارزون پیدا میکرد میخرید گاهیم میگف منک گرسنه نیستم و حتی من بدون ناهار برمیگشتم خونه ازش متنفر شدم از قیافه اش از همه چیزش اما بازم سکوت کردم ادامه میدم و هروقت گفتمکات درمقابلش التماسم میکنه منم از عذاب وجدان اینک کارما پس ندم بیخیال میشم بنظرتون با همچین آدمی میشه زندگی ساخت یا نه؟